[رمان] [انتقام درونی شیطان] سه شنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ Harley ۱ نظر

 

با شنیدن جملم، چند لحظه ای سکوت کرده و بعد شروع به تعریف کرد.

- بهت که گفتم، اولین بار مامانت رو تو شرکت دیدم.
بعد از فوت پدرت اومده بود دنبال کار بگرده.
منشی بهش وقت نمیداد که با من ملاقات کنه، اونم دفتر رو گذاشته بود رو سرش!

به اینجا که رسید تک خنده ای کرد.
انگار دوباره داشت اون روز و خاطره رو برای خودش مرور می‌کرد.

- از در اتاق رفتم بیرون که قائله رو بخوابونم، اما انگار ظرفیت مامانت دیگه پر شده و بود و داشت لبریز می‌کرد!
می‌گفت این دهمین شرکتیه که بی دلیل، جوابش کرده و میخواد از هممون شکایت کنه!
می‌گفت گناه من چیه که همه به چشم یه لقمه نگاهم می‌کنن و یه شغل آبرو دار بهم نمیدن؟
می‌گفت اگ سر کار نره، پدرشوهرش از همین موضوع استفاده میکنه و دخترش رو ازش میگیره!

نفسی گرفت که به صورتش نگاه کردم.
نگاهش رو، عمیق به گوشه میز خیره کرده بود.
انگار دقیقا داشت اون روز و اون حرفا رو تو ذهنش یاداوری می‌کرد.

- شاید حدود پنج دقیقه فقط جیغ کشید و داد زد.
همه کارمندا از اتاقا اومده بودن بیرون و نظم شرکت حسابی بهم ریخته بود؛ اما اون لحظه فقط من زنی رو میدیدم که تو سن کم بیوه شده و داره مرد و مردونه برای نگه داری بچش تلاش می‌کنه!
دعوتش کردم توی دفتر و یکم به اوضاعش رسیدگی کردم.

دوباره تک خنده ای کرد و چشماش رو برای ثانیه ای بست.

- وقتی بهش یه لیوان آب دادم، چنان زد زیر گریه که ترسیدم اول.
شروع کرد به عذرخواهی کردن و ابراز ندامت، که بیشتر ازش خوشم اومد.
هرچی ثانیه ها بیشتر پیشی می‌گرفت، من بیشتر ازش خوشم میومد و شخصیتش برام جذاب تر میشد!

نگاهش رو به صورتم داد و لبخند ریزی گفت:
- اینو قبلا نه به تو گفته بودم، نه به خودش!
اما دلیلی که استخدامش کردم، فقط و فقط اون کشش عمیقی بود که نسبت بهش داشتم.
من نه از داد و بیدادش ترسیدم، نه دلم براش سوخت، چون از این قبیل کیس ها تو کار زیاد پیش میاد!
اما مامانت از همون اول یه چیزی داشت، که با همه متفاوتش می‌کرد!

تو صورتش دقیق شدم.
اون آرامش و لبخندی که تو صورتش بود، کاملا واقعی و عاشقانه بود!

میشد روزی هم برسه که من اینطوری از دایان یاد کنم؟
میدونم عاشقش نیستم و به قولی فقط جذبش شدم و بهش کشش دارم!
اما میشد روزی برسه که منم همینقدر عاشقش بشم، یا بلعکس؟!!

وقتی سکوتش طولانی شد، پرسیدم:
- خب!  بعدش چیشد؟!

- بعدشو که میدونی دیگه دردونه!
مامانت رو دعوت به مصاحبه کردم و برای استخدامش همه پروتکل های مرسوم رو هم انجام دادم که لحظه ای حس ترحم نکنه، که فقط خدا میدونه اصلا همچین چیزی نبوده!
ماه ها گذشت و مامانت هم جدی به کارش مشغول بود، تا اینکه من پا جلو گذاشتم و ازش خاستگاری کردم.

به سرعت از بغلش خارج شده و سیخ روی مبل نشستم.

- به به من همیشه عاشق این قسمتشم!

قهقه بلندی زد.
- اگه وقتی بچه بودی گوشت رو می‌پیچوندم، الان اینطوری منو مسخره نمی‌کردی جوجه!

دوباره هردو باهم خندیدیم.
میدونستم شوخی میکنه، نه تنها هیچ وقت دستش روم بلند نشد؛ بلکه تا به امروز از گل نازک تر هم بهم نگفته بود!

- وقتی ازش خاستگاری کردم یه دونه محکم خوابوند تو گوشم و تا یه هفته دیگه نیومد شرکت.
البته که منم کسی نبودم که به این راحتی ها عقب بکشم.
آدرسش رو از پروندش برداشتم و اینقدر رفتم و اومدم که راضی شد حدالعقل حرفام رو بشنوه!
انگار هرچی بیشتر مخالفت میکرد، بیشتر برای داشتنش مصمم میشدم.
روزی که قرار ملاقاتم رو قبول کرد، سر از پا نمیشناختم!

- چیا گفتی که مخشو زدی؟!

لبخندی زد و ادامه داد:
- گفتم خوشبختت میکنم.
گفتم دخترت تو سن کم پدرش رو از دست داده و به یه سایه مرد احتیاج داره و من همون سایه میشم براتون.
اینقدر گفتم و گفتم تا یکم نرم شد.
بیشترین مخالفتش هم سر اختلاف سنی مون بود.
می‌گفت براش حرف در میارن که با پسر جوون تر از خودش ازدواج کرده.
که خب البته همه این حرف حدیث ها هم بود، اما اینقدر کنار هم خوشحال و خوشبخت بودیم که دهن همه کم کم بسته شد!

دستی به موهام کشید و تار های روی پیشونیم رو، پشت گوشم انداخت.

- روزی که تو رو دیدم رو هم هیچ وقت فراموش نمی‌کنم!
اینقدر خانوم و با وقار بودی که همون لحظه اول مهرت به دلم افتاد.
اینقدر عاشقت شدم که فارغ از اختلاف سنی ده سالمون، مثل دختر خودم دوستت داشتم.

اینبار من بودم که لبخند آرومی زدم و علاقه قلبیم رو بهش ابراز کردم.

دوباره تو بغلش جمع شده بودم که مامان با یه سبد مسافرتی وارد پذیرایی شد.

وقتی مارو تو اون وضعیت دید، لبخند قشنگی زد و و کنارمون جاگیر شد.

- دوتایی تنها تنها خوب خلوت کردینا!

از بغل حامد جدا شدم و بوسه ای هم رو گونه مامان کاشتم.
امشب حسابی خودم رو براشون لوس کرده بودم.
آدم وقتی نازش خریدار داره، چرا نفروشه؟؟؟!

- این دیگه چیه مامان؟

- یه سبد کوچک برای فردا تو راهت آماده کردم عزیزم.
یه سری خوراکی و وسایل ضروری جاده رو گذاشتم.
یه فلاسک مسافرتی هم هست که سیمین جون برات کنار گذاشته، فقط فردا قبل رفتن آب جوشش کن.

حسابی ازش تشکر کرده و عزم رفتن کردم.
لحظه خداحافظی تو بغل هردو حسابی چلونده شدم و کلی نصیحت شنیدم.

تو بغل حامد بودم، که آخر زیر گوشم گفت:
- فکر نکن متوجه نشدم بچه!
اون که از پیچوندن سفرت، اینم که هوس گوش کردن به داستان عاشقانه زد به سرت!
بعد از سفرت دوست دارم راجع بهش صحبت کنیم‌‌.

از بغلش خارج شده و تنها سری به نشونه تایید تکون دادم.
حامد همیشه ثابت کرده بود علاوه بر یه حامی خوب، یه دوست خوب هم هست، پس میتونستم به راحتی بهش اعتماد کنم!

وقت به خونه رسیدم، خیلی سریع مشغول جمع کردن یه ساک جمع و جور و وسایل مورد نیاز شدم.

سبد مامان تکمیل بود، فقط پودر قهوه ام رو هم بهش اضافه کردم و برای خواب آماده شدم.

داشتم دندونام رو مسواک میزدم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.

اسکرینش رو روشن کرده و پیامی که اومده بود رو خوندم.

" بدون خداحافظی از من می‌خوای بری سفر بیبی!؟ "

جوابی ندادم که دوباره پیام اومد.

" نگران نباش، من همیشه و همه جا حواسم بهت هست عزیزم!
فقط تو جاده آروم برون؛ نمیخوام به این زودیا مهره اصلیم رو از دست بدم! "

حرصی کف دهنم رو تو سینک روشویی تف کرده و به تخت رفتم.
دوباره صدای نوتیف گوشی بلند شد.

" هنوزم لباس خوابات رو عوض نکردی نه؟
انگار قشنگ منتظر خودمی! "

بی توجه بهش، آلارم گوشیم رو برای ساعت ۶ کوک کرده و بعد از حالت پرواز کردن گوشی، خوابیدم.

صبح زود هم بعد از چک کردن خونه و بستن آب و گاز، وسایل رو برداشته و آماده حرکت شدم.

فاصله تهران تا مشهد به خودی خود زیاد بود و  باید سعی می‌کردم تا عصر خودم رو به اونجا برسونم و برای مراسم امشبشون، حضور داشته باشم.

یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه دارم تو نزدیک شدن، زیاده روی میکنم!

اما با یاداوری حالی که اون روز از دایان دیدم، خیلی زود پشیمون شدم.

اصلا من فقط داشتم به وظیفه انسان دوستیم عمل می‌کردم و هم نوع‌ام الان بهم احتیاج داشت!

قصد داری بعد از اتمام این رمان چاپش کنی؟

نه چون بعضی بخش هاش امکان گرفتن مجوز چاپ نداره متاسفانه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">