[رمان] [انتقام درونی شیطان] دوشنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ Harley ۰ نظر

 

کمی یقش رو بالا تر کشیدم، اما تلاش‌ دیگه برای پوشیدن خودم یا قایم شدن نکردم.

حینی که به در تکیه میدادم، با صدای خواب آلودی پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
سارا کجاست!؟

چشماش اینبار ثابت رو چشمام مونده بود و دیگه حتی نیم نگاهی به اون سمتا ننداخت!

- اتفاقی نیوفتاده، برای صبحونه اومدم دنبالت.
سارا هم با بقیه رفتن بهشت رضا.

بخشی از مغزم هنوز خواب بود.
با گیجی پرسیدم:

- بهشت رضا؟!

- سر مزار پدرم رفتن خانوم تابش!

دیگه نپرسیدم که چرا تو نرفتی، چون اونطور که متوجه شده بودم، تنفرش از پدرش، خیلی عمیق تر از این حرفا بود!

اینقدر عمیق بود که حتی بعد از مرگش هم، حاضر نمیشد سر مزارش بره!

خیلی دلم میخواست علت این تنفر رو بدونم، اما حس می‌کردم تو مراسم ترحیمش، مناسب نباشه تا من سوالام رو بپرسم!

- باشه پس من الان لباس میپوشم میام پایین.

دستم رو لبه در گرفته و پیچ و تابی به بدنم دادم.
وسوسه انگیز پرسیدم:
- نمیای داخل؟!

برحسب عادت، گوشه لبش بالا رفت.
قدمی به جلو گذاشت و حینی که فاصله صورتامون رو به حدالعقلش رسونده بود.
جوری که میتونستم بوی نعنا و سیگار تنفسش رو حس کنم.

با همون نیشخند مرموز جواب داد:
- باور کن تو این چند روز این بیشترین چیزیه که واقعا میخوام، اما اینجا نه مکان و نه زمان مناسبش رو داریم خانوم وکیل!

تو صورت جذابش نیشخندی زدم.
صورتم رو جلو تر کشیدم جوری که حین حرف زدن، لباش به راحتی لبام رو لمس می‌کرد.

- هرچی شما بگین جناب محب!

سپس به عقب قدم برداشته و در رو روی صورت و نگاه مرموزش بستم.

لباس پوشیده و آماده، وارد آشپزخونه شدم.
اینجا هم مثل بقیه جاهای خونه سکوت حکم فرما بود.

از پنجره آشپزخونه نگاهم به حیاط و دیگ های بزرگی افتاد.
چند جوون هم بالا سر دیگ ها ایستاده و به کار ها نظارت می‌کردن.

بقیه هم گوشه و کنار حیاط یا مشغول حرف زدن بودن، یا انجام کار دیگه ای.

چرا یه رستوران یا مسجد نگرفتن و اینقدر به خودشون زحمت دادن؟!

تو همین افکار بودم و برای خودم از سماور چایی ریختم.
اینقدر گرسنم بود که نمیتونستم منتظر کسی بمونم که بهم صبحونه بده.

خودم سر یخچال رفته و ظرف پنیر رو دراوردم.
داشتم دنبال نون می‌گشتم که با ورود دایان، متوقف شدم.

نگاهی به ظرف پنیر و چایی کنارش که رو میز ناهارخوری گذاشته بودم، انداخت و دوتا دستش رو بالا اورد.

نگاهم رو از دستکش های چرمش گرفته و به دوتا سطل یه بار مصرف بزرگی که دستش بود، دادم.

هیچ ایده ای نداشتم چی هستن تا اینکه خودش به حرف اومد.

- دادم صولت برای صبحونه حلیم بگیره، بهتره اون نون و پنیر رو بذاری کنار!

به حرفش گوش کرده و گوشه ای ایستادم تا ظرف برداره.
پنجره رو باز کرده و صولت رو صدا زد.

اون هم خیلی زود پیداش شد.
یکی از سطل هارو سمتش گرفت و گفت:
- اینو با اون ظرفا ببر برای بچه های تو حیاط.
اگه کم اومد برو سر کوچه هرچقدر که لازمه خودت بگیر.

" چشم آقا "یی گفت بعد از برداشتن ظرفا از آشپزخونه خارج شد.

دایان دو ظرف حلیم پر برای خودمون کشید و سمت دیگه میز جاگیر شد.

- شکر می‌ریزی یا نمک؟

یا تعجب بهش نگاه کردم.
مگه کسی هم تو حلیم نمک می‌ریخت؟؟

- نمک؟ واقعا؟؟

با صورتی جمع شده ادامه دادم:
- چه مزه ای میشه اصلا؟؟!

خنده کوتاه و مردونه ای کرد که جایی وسط دلم حس قلقلک پیدا کرد.

کمی تو ظرف خودش نمک ریخت و با قاشق هم زد.
یه قاشق پر کرد و دستش رو سمتم گرفت تا تست کنم.

با شیطنت سرم رو جلو برده و دهنم رو کمی باز کردم تا خودش دهنم کنه.

انگار متوجه منظورم شد که خنده دیگه ای سر داد و قاشق رو چرخوند تا خودش تو دهنم بذاره.

دهنم رو بیشتر باز کردم، تو همون حین گفت:
- ببینم میتونی با این شیطنتات کار دستمون بدی دختر خوب یا نه!

محتویات قاشق رو خوردم و کمی مزه مزش کردم.
مزش مقدای متفاوت از اون چیزی بود که تا الان خورده بودم.

اما چون ذائقه غذاییم سمت غذا های ترش و تند و شور بیشتر بود، از این طعم هم خوشم اومد.

انگار رضایت رو توی صورتم دید که نمک پاش رو به سمتم گرفت.

در سکوت مشغول خوردن بودیم و حرفی نمی‌زدیم.
مثل دفعه قبل که دیده بودمش، با طمانینه غذا می‌خورد و عجله ای تو خوردن نداشت.

از جا بلند شده و مشغول شستن ظرف های کثیف شده شدم.
نمی‌خواستم یه دختر از خود متشکر باشم.

با حس گرمایی که از پشت سرم حس کردم، تکونی خورده و دستام از حرکت ایستاد.

دایان بود که تو فاصله نزدیکی ازم ایستاده بود.
هیچ تماسی بین بدن هامون نبود، اما گرما و عطر تنش به خوبی حس میشد.

سرش رو کنار گوشم خم کرده و با صدای بم و آهسته ای پچ زد:
- نمیخوام بابت اینکه دیشب بی اجازه بوسیدمت، عذرخواهی کنم!
اما برای جبران میتونم به اون سوالی که قصد پرسشش رو داشتی جواب بدم.


به خودم اومده و دستام رو آبکشی کردم.
به سمتش چرخیده و تو همون فاصله کمی که بین خودش و سینک ایجاد کرده بود؛ ایستادم.

به چشمای مرموز و سیاهش خیره شده و گفتم:
- احتیاجی به عذرخواهی نیست وقتی خودم هم میخواستم، اما نمیتونم از جبرانت هم چشم پوشی کنم؛ پس سوالم رو میپرسم!

دستاش رو دو طرفم به سینک تکیه داد و رو صورتم خم شد.
از این بازی و کشمکش هایی که بینمون شکل گرفته بود، خوشم اومده بود!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">