[رمان] [انتقام درونی شیطان] پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ Harley ۰ نظر

 

سبد و خوردنی هارو روی صندلی کمک راننده چیده بودم و علاوه بر اون فلاسکی که مامان داده بود، خودم هم صبح ماگم رو از قهوه پر کرده و بعد راه افتادم.

قطعا برای هوشیاری رانندگی و صبح زود بیدار شدنم، بهش احتیاج داشتم!

خیلی وقت بود تو جاده رانندگی نکرده بودم، اما چون صبح زود بود، خیلی شلوغ نبود و میتونستم با سرعت بیشتر برونم.

چندین ساعت بدون توقف رانندگی کردم تا اینکه دیگه نتونستم فشار مثانم رو تحمل کنم و جلوی یه استراحتگاه، نگه داشتم.

گوشیم رو برداشته و بعد از قفل کردن ماشین، به سمت سرویس حرکت کردم.

ماشین های زیادی برای استراحت و سرویس نگه داشته بودن، اما هیچ کدوم مثل من تک سر نشین و تنها نبودن!
انگار همشون با خانواده و دلی خوش، به جاده زده بودن.

به سرعت دلم برای مامان و حامد تنگ شد و تصمیم گرفتم اول به اونا زنگ بزنم.

گوشی رو که روشن کردم، دیدم چنتا تماس و پیام از دست رفته دارم.

تماس ها از مامان و حامد بود و پیام ها هم مثل همیشه از مزاحم همیشگی!

پیامش رو از روی نوتیف خوندم:
" عزیزم خیلی داری با سرعت میرونی هااا!
باور کن محب دیگه ارزش جونت رو نداره! "

پیام بعدیش رو هم باز کردم:
" کاش حدالعقل ذره ای قدرتو میدونست! "

بی توجه به اراجیفش، شماره مامان رو گرفته و بعد از عذرخواهی برای نگران کردنش، بهش توضیح دادم که گوشی رو سایلنت کرده بودم تا صداش حواسم رو پرت نکنه.

اونم گفت هروقت تونستم از خودم بهش خبر بدم و دل نگرون نگهش ندارم‌.

بعد از کمی دیگه حرف زدن قطع کرده و شماره حامد رو گرفتم.

برای اون هم همون حرف هارو تکرار کرده و کمی هم ازش نصیحت پدرانه شنیدم.

واقعا چطوری میتونست با این سن کم اینقدر به همه مسائل پدرانه مسلط و حواس جمع باشه؟!

بالاخره وارد سرویس بهداشتی عمومی شده و بعد از انجام کارم، به سوپر مارکت کنارش رفته و کمی تنقلات خریدم‌.

نگاه چنتا جوون علاف رو روی خودم حس میکردم، اما بی توجه کارم رو انجام داده و به سمت ماشین حرکت کردم.

تو ماشین جاگیر شده و میخواستم استارت بزنم که چند ضربه به شیشه خورده شد.

به اون سمت برگشتم که همون پسر هارو کنار پنجره دیدم.
دو نفرشون عقب تر ایستاده بودن و یکیشون جلو تر بود و به شیشه ضربه زده بود.

بدون اینکه شیشه رو پایین بکشم کمی سر و ریختشون رو بر انداز کردم.

اصلا قیافه هاشون به پسرای معقول نمی‌خورد و بوی دردسر از صد فرسخیشون شنیده میشد!

احمق نبودم که بخوام خودم رو تو این جاده بی در و پیکر که دستم به جایی بند نبود، به دردسر بندازم!

همونطور که تو چشمای پسره خیره بودم، ماشین رو استارت زده و دنده رو جا زدم.

دوباره به شیشه ضربه زد و گفت :
- خانومی شیشه رو بده پایین، کار واجب باهات دارم!

انگشت دست وسطم رو براش بلند کرده و بی توجه به قیافه عصبیش، پام رو روی گاز فشرده و به سرعت ازش فاصله گرفتم.

از آیینه بهشون نگاهی انداختم که دیدم دارن سر هم داد میکشن و به ماشین اشاره میکنن.

نگاهم رو گرفته و سرعت ماشین رو بالا تر بردم.
چیکار میتونست داشته باشه غیر لاس زدن و شماره دادن؟؟

تا تایم ناهار دیگه نگه نداشتم.
وقتی نگاهم به ساعت افتاد و عدد ۱۴ رو روی نمایشگرش دیدم، مضائف احساس گرسنگی کردم!

حدود نیم ساعت دیگه به شهر سبزوار می‌رسیدم و سعی کردم با کمی خوراکی خوردن، جلوی ضعفم رو تا اونجا بگیرم.

بالاخره رسیدم و بعد از خوردن یه ساندویچ عجله ای تو ماشین و بنزین زدن، دوباره تو جاده انداخته و تخته گاز روندم.

حوالی ساعت ۵ بود که وارد شهر مشهد شدم.
چنان خستگی تو بدن و پاهام حس می‌کردم که بی سابقه بود.

کنار یه خیابون نگه داشته و کمی آب به صورتم زدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.

فکر کردم حامد یا مامان پشت خطن و میخوان از سالم رسیدنم مطمئن بشن، اما شماره ای رو روی صفحه دیدم، که توقعش رو نداشتم!

دایان بود که با همون اسم " محب " روی صفحه بود‌.
کمی صدام رو صاف کرده و جواب دادم‌.
صلاح نبود بیشتر از این معطل نگهش دارم!

- سلام تابش خانوم وقت بخیر.

پس زمینه صداش سر و صدای زیادی بود و صداش به زور به گوشم می‌رسید.
مطمئنا الان خونشون شلوغ و پر رفت و آمد بود!

لحظه ای احساس خجالت کردم‌.
نکنه خانوادش افکار بسته تری داشته باشن و از حضور یه دختر مجرد کنار پسرشون دلخور بشن!؟

با صدا زدن دوباره اسمم، سریع جوابش رو دادم، اما انگار نمی‌شنید که گفت کمی صبر کنم تا به جای خلوت تری بره.

چن بار صدای باز و بسته شدن در اومد و رفته رفته، صدای پس زمینه محو شد.

مجدد بهش سلام کردم که گفت:
- سلام خانوم!
کجایی؟! 
فکر کنم دیگه نزدیکا باید باشی، درسته؟!

ناخداگاه لبخند محوی روی لبام شکل گرفته بود.
یعنی با اینکه مراسم پدرش بود و قطعا خودش و خانوادش شرایط مناسبی نداشتن، اما باز هم به یاد من بود؟؟

دیشب که آدرس رو فرستاده بود پرسیده بود با چی میام تا اگه لازم شد دنبالم بیاد.

بهش گفته بودم صبح زود با ماشین خودم میام و احتیاجی نیست.
حالا هم حتما با تخمین مسیر، ساعت رسیدنم رو حدس زده بود!

- تازه رسیدم.
زدم بغل یه آبی به صورتم بزنم و یکم خستگی بگیرم‌.

- خب بیا همینجا استراحت کن.

تشکری کردم که بعد از چند ثانیه مکث، گفت:
- من باید تشکر کنم که این همه راه رو مجبور شدی به خاطر من بیای و به زحمت بیوفتی!

- اصلا زحمتی نبود، آدما باید روزای سخت کنار هم باشن!

" درسته " ای زمزمه کرد و دوباره بینمون سکوت شد، که همون لحظه....

" درسته " ای زمزمه کرد و دوباره بینمون سکوت شد، که همون لحظه صدای در اومد و کسی صداش کرد.

- من باید برم تابش خانوم، منتظرت هستم!

خداحافظی مختصری کرده و تماس رو خاتمه دادم.
به ماشین برگشتم و بعد از خوردن یه لیوان قهوه دیگه، که آب جوشش تقریبا ولرم شده بود؛ راه افتادم.

اولین توالت عمومی که کنار یه فضای سبز دیدم، ماشین رو نگه داشتم.

کاور لباس های مشکی و کیف لوازم آرایشیم رو برداشته و بعد از قفل کردن ماشین، وارد سرویس بهداشتی شدم.

با اینکه جای تمیزی نبود، اما مجبور بودم همین رو غنیمت بدونم و لباس هایی که از صبح چروک شده بودن رو، با مانتو و شلوار مشکی اتوکشیده و شیکم عوض کنم.

کمی هم کرم زده و با یه رژ هلویی، آرایشم رو خاتمه دادم.
نه میخواستم ظاهر شلخته ای داشته باشم، نه زننده و جلف!

دوباره حرکت کرده و طبق لوکیشنی که دایان فرستاده بود، خونه پدریش رو پیدا کردم.

البته که وقت زیادی رو تو ترافیک موندم و وقتی رسیدم که هوا تقریبا رو به تاریکی شب رفته بود.

یه خونه ویلایی قدیمی، که تو مرکز شهر بود.
احتیاجی نبود خیلی دنبالش بگردم، چون در خونه باز بود و پارچه های مشکی و بنر های تسلیت، اطراف خونه آویزون شده بود‌.

قبل از پیاده شدن، یه تماس با مامان گرفته و خبر رسیدنم رو دادم و ازش خواستم تا به حامد هم خبر بده.

نمیتونستم بیشتر از این، دم در معطل کنم.
 میتونستم آخر شب با حامد تماس بگیرم‌‌.

بعد از برداشتن کیفم، در هارو قفل کرده و با قدم هایی آهسته،  وارد حیاط خونه شدم.

حیاط بزرگ و با صفایی داشت.
فکر نمی‌کردم خونه پدری دایان اینطوری باشه!

مِلک با ارزش و بزرگی بود!
از جمعیت پراکنده توی حیاط و روی ایوون هم مشخص بود که از خانواده های سرشناس محله‌شون هستن و برای خودشون، برو بیایی دارن!

وقتی نگاه چند نفر به سمتم چرخید، بدون معذب شدن تو حیاط چشم چرخوندم تا دایان رو پیدا کنم، که صدایی از سمت راستم شنیدم.

- بفرمایید خانوم؟!

به همون سمت چرخیده و به پسر جوونی که می‌خورد حوالی بیست تا بیست و پنج سالگی باشه، خیره شدم.

سلامی کرده و گفتم:
- من دنبال آقای محب می‌گردم.

پوزخندی زد و جواب داد:
- اینجا نصف بیشترشون محب هستن خانوم عزیز!
دقیقا با کدومشون کار داری!؟

گفتم معذب نبودم؛ اما با نگاه این پسر و پوزخندی که زد، حس بدی پیدا کردم.

کاش اول با دایان تماس می‌گرفتم و بعد وارد خونشون میشدم!
با صدایی که از پشت سر شنیدم به همون سمت برگشتم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">