
- که خوشت اومد!
با لبخند شونه ای بالا انداختم.
- بپرسم؟!
حصار دستاش رو تنگ تر کرده و به نوعی بیشتر به آغوشش دعوتم کرد! منتظر به چشمام خیره شد. بدون اینکه کوک نگاهش رو قطع کنم، سوالم رو با کمی تعلل پرسیدم.
- چرا دستکش میپوشی؟!
به سرعت برق شیطنت نگاهش خوابید. گویی اون اشتیاق و حس خوبش کلا از بین رفت. دستاش رو از روی سینک برداشت و کمرش رو صاف کرد. تو این بین هم نگاهش رو برای ثانیه ای از روی چشمام برنداشت!
خواست قدمی به عقب برداره که ساعد هر دو دستش رو نگه داشتم. هرچقدر هم سخت و بد، امروز میخواستم به جواب این سوالم برسم!
سری به نشونه تایید تکون داد. دهنش رو باز کرد که حرفی بزنه، اما با ورود سارا و " داداش " خطاب کردنش، مجددا سکوت اختیار کرد!
یکم دیگه نگاهم کرد و بعد به راحتی دستام رو کنار زده و بدون جواب دادن به سارا و نگاه متعجبش، به بیرون از آشپزخونه رفت.
اگه اون لحظه تونستم نگهش دارم، فقط به خواست خودش بود! حتی به خواست خودش میخواست دهن باز کنه و بگه اما با ورود غیر منتظره سارا، از حرف زدن سر باز زد! یا شاید خواست جلوی خواهرش حرفی به میون نیاره! نگاهم رو به سمتش کشوندم. هنوز همونجا ایستاده بود و اینبار متقکر به من نگاه میکرد.
درسته جوون و کم سن و سال بود، اما قطعا احمق نبود! حتما به فاصله کم منو برادرش و دستای قلاب شده من شک کرده بود. لبخند احمقانه ای زده و سعی کردم بی حرف، به کار قبلیم مشغول بشم.
- تابش جون زحمت نکش خودم میشورم. نگاهی به سمت راستم انداختم. به کنارم اومده بود و حالا میتونستم به راحتی قرمزی محو چشم ها و نوک بینیش رو ببینم.
شاید اونقدرا هم که نشون میدادن و من فکر میکردم، بی تقاوت نبودن!
- چیزی نیست عزیزم خودم انجام میدم.
ناگهان پرسید: - تابش جون بین تو و داداشم خبراییه؟!؟!
آخرین ظرف رو هم آبکشی کرده و توی آبچکون گذاشتم.
به سمتش برگشته و به صورت گرفته و در عین حال کنجکاوش، خیره شدم.
دست به سینه شده و جواب دادم: - منظورت از خبرا چیه؟! من وکیلشم و در حال حاضر پروندهی مشترک مهمی داریم! پس این طبیعیه که دائما باهم در ارتباط باشیم.
مثل من دست به سینه شد و جواب داد: - شما با همه موکلات اینقدر صمیمی هستی که مراسم ترحیم پدرشون بری؟!
از بی احترامیش جا خوردم. توقع داشتم کنجکاوی کنه، اما بی احترامی؟! یه قیافه معصوم و مظلومش نمیخورد که اهل تیکه و کنایه باشه، اما واقعا حرفش بهم برخورد.
پوزخندی زده و گفتم: - عذرخواهی میکنم عزیزم که برای ادای احترام اومدم و مزاحم شدم. نگران نباش، امروز برمیگردم تهران!
انگار متوجه ناراحتیم شد که خیلی زود از اون موضع طلبکار خارج شده و چشماش رو نگرانی پر کرد.
- وای تابش جون اصلا قصد بی احترامی نداشتم. حرفم رو بی منظور زدم، فقط دیدم داداشم چقدر بهت توجه داره و توهم بخاطرش این همه راه از تهران کوبیدی اومدی اینجا؛ خب یکم شک کردم. وگرنه قصد جسارت نداشتم عزیزم!
گوشیم تو جیب پشتی شلوارم لرزید. بی توجه بهش، دست سارا رو گرفته و صمیمانه فشردم.
- مشکلی نیست عزیزم به دل نگرفتم، به هر حال سوتفاهم گاهی پیش میاد!
بدون هیچ توضیح اضافه دیگه ای، از آشپزخونه خارج شدم. بوسه بین من و برادرش، خبر محسوب میشد؟!
گوشی رو از جیبم خارج کرده و اسکرینش رو روشن کردم.
" به نظر منم حق با دخترست، اگه تو فقط وکیلشی چرا این همه راه بخاطرش رفتی؟ همه مراسمات موکل هات رو شرکت میکنی؟! یا این یکی استثناست خانوم وکیل؟!؟! "
بی جواب گوشی رو دوباره تو جیبم سر دادم. به سمت حیاط حرکت کرده و از روی ایوون، به جمعیتی که اونجا بود خیره شدم.
نگاهم گوشه حیاط دایان رو شکار کرد که با یه مرد مسن، مشغول صحبت بود. از حالت چهرش و خنده محو گوشه لبش، مشخص بود که از هم صحبتی با اون مرد داره لذت میبره.
با صدای مردونه ای که از سمت چپم شنیدم، به همون سمت چرخیدم: - زیادی چشمت دنبال داداشم نیست؟! آخه خدایی نکرده ممکنه برامون سو تفاهم پیش بیاد!
به سمت صدا برگشتم. همون پسری بود که دیروز اولین نفر باهاش ملاقات کردم.
از همون اول هم متوجه تند خویی و عصبانیتش بودم، چیزی که الان هم کاملا تو صورتش مشهود بود! بدنم رو کامل به سمتش چرخوندم.
دستم رو به سمتش دراز کرده و گفتم: - احتمال زیاد میدونید، اما به هرحال من تابشم، وکیل آقای محب! افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟!
اون هم به تقلید از من کامل به سمتم چرخید دستش رو به سمتم دراز کرده و با نیشخند جواب داد: - احتمال زیاد نمیدونید، منم دارا هستم، برادر کوچک تر جناب محب!
دستش رو فشرده و عقب کشیدم.
- در رابطه با سوال اولتون باید عرض کنم که خیر؛ خیلی چشمم دنبال برادرتون نیست!
سرم رو کمی جلو کشیده و با صدای آهسته تری ادامه دادم: - فقط یکم دنبالشه!
از جوابم ماتش برد. مشخص بود منتظر انکار منه تا با جواباش، منو به رگبار ببنده! اما گویی با جواب صادقانم، خلع سلاح شده بود و دیگه حرفی برای گفتن نداشت.
چند ثانیه به سکوت گذشت، تا بالاخره خودش رو جمع و جور کرد. نیشخندی که این دفعه زد برخلاف قبلی تمسخر آمیز نبود.
- نه خوشم اومد! بالاخره این دایان یه دختری پیدا کرد که یکم روده راست تو شکمش هست!
منم مثل خودش نیشخندی زده و دست به سینه شدم.
- همه مثل هم نیستن پسر جون! یه سریا هم مثل من ذاتی پروون، مراقب باش باهاشون زیاد دهن به دهن نشی که عواقب خوبی نداره اصولا!
دیگه منتظر جوابش نمونده و به داخل خونه برگشتم.
دم این جوجه خروس رو اگه همین اول نمیچیدم، پسفردا کلفت میشد!
از ساعت دوازده ظهر به بعد کم کم مهمون ها اومدن و مثل شب قبل، خانوم ها تو خونه و آقایون رو فرش های شش متری که تو حیاط پهن شده بود؛ مستقر شدن.
حدود یک ساعت قران از باند ها پخش شده و با چایی و خرما و حلوا، از مهمونا پذیرایی شد.
بعد از اون هم کم کم سفره ناهار پهن شده و همه مشغول شدن. خیلی زود غذام رو خوردم و بعد از فاحته فرستادن، از سر سفره بلند شده و بدون توجه به کسی، به سمت طبقه بالا رفتم.