[رمان] [انتقام درونی شیطان] چهارشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ Harley ۰ نظر

 

خسته و بی حوصله بعد از یه روز کاری کلافه کننده، بالاخره به خونه رسیدم. 

کلید رو توی قفل در انداخته و وارد شدم.
همونطور با برق خاموش خودم رو به کانتر آشپزخونه رسونده و گوشی و سوییچم رو روش پرت کردم.

تا دستم رو به سمت دکمه های مانتوم بردم که بازشون کنم، سایه ای روی دیوار رو به رو دیدم.

ترسیده "هینی" کشیدم که دستی محکم به جلو هولم داد که به دیوار برخورد کردم.

تا خواستم به عقب برگردم، جسمی مردونه بدنم را به دیوار فشرد.


از شوک تکون محکمی خوردم و جیغ زدم:
_ داری چه غلطی میکنی مرتیک....

دستش رو محکم رو دهنم فشرد و زیر گوشم " هیش " کنان غرید.

عطر مردونش و سردی دستکش چرمی که دستش بود روی گیرنده های بدنم تاثیر مستقیم گذاشته بود.

لحظه ای مکث کردم و از حرکت ایستادم.
فکر کرد آروم شدم که کمی بین بدن هامون فاصله انداخت.

بلافاصله با آرنجم محکم توی شکمش کوبیدم و با پاشنه بلند کفشم، پاش رو لگد کردم.

ناله ی آهسته ای کرد و کمی خم شد، اما دستش رو هنوز از روی دهنم برنداشته بود.

تو همین بین اینقدر خودم رو تکون دادم و به هر سمتی مشت و لگد زدم، که هردو به پشت روی پارکت های خونه، فرود اومدیم.

از صدای بلندی که تولید شد، لحظه ای ترسیدم، اما با فکر اینکه ممکنه از همسایه ها هم کسی سروصدا رو بشنوه و برای کمک بیاد، بیشتر از پیش تقلا کردم‌.

وقتی دید نمیتونه حریف من بشه، به زور دستام رو با یه دستش ضربدری قفل کرده و پاهای مردونه و بزرگش رو هم دور پاهام حلقه کرد.

حالا دیگه عملا از هر جهت تو چنگش بودم و نمیتونستم حرکت کنم!

دستش رو کمی جا به جا کرد که برق سرنگ رو توی تاریک و روشنی خونه دیدم.

میخواست راحت بیهوشم کنه و هر بلایی که میخواست سرم در بیاره؟؟؟

دیوونه شدم و با سرم از پشت محکم به دماغش کوبیدم که اینبار " آخ " بلندی گفت و وحشیانه با صورت روی زمین پرتم کرد.

روی کمرم نشست و به زمین میخم کرد.
نالم از وزن زیاد و حرکات پر از خشونتش بلند شد بود، که تو یه لحظه سوزش سوزن رو توی گردنم حس کردم و دنیا جلو دیدم تار شد.

هر لحظه بدنم بیشتر رو به خاموشی میرفت که صدای آهستش رو شنیدم:
_ " خودت مجبورم کردی... "

و بعد از اون فقط سیاهی مطلق بود...


***

یه سری تصویر عجیب غریب داشت از جلو چشمم رد میشد.

یه جاده تاریک و یه طرفه!
یه خونه خالی و سوت و کور!
لکه های سیاه و قرمز روی زمین!
سایه ترسناک و یه هیبت بزرگ رو دیوار!
دستکش های سیاه و سرد چرمی....!

با صدای " هیش " مردونه ای که انگار دقیقا زیر گوشم زمزمه شد، از خواب پریدم.

تاریکی که اتاق رو فرا گرفته بود باعث شد بیشتر توی حس بد خوابم فرو برم، و اون ترس و اضطراب رو بیشتر از پیش، حس کنم.

با زدن چراغ خواب روی پاتختی کمی به فضا نور دادم.
این چه خوابی بود که دیدم؟؟!!

انگار مغزم داشت کم کم اپدیت میشد و اتفاقاتی که قبل بیهوشی سرم اومده بود رو، مثل یه فیلم با دور تند، به یاد میاورد!

سریع به بدنم نگاهی انداختم که نفسم از ترس حبس شد.
من لخت بودم؟؟؟؟

مطمئنم کار یه دزد بی ناموس بود که علاوه بر لخت کردن خونم، به خودمم تجاوز کرده بود!

هرچی تلاش کردم که اشکم در نیاد نشد و بالاخره زیر گریه زدم.
با همون حس انزجار از جا بلند شده و به آیینه قدی رو به روی تختم نگاهی انداختم.

برگه کوچیکی که به آیینه چسبیده بود، نگاهم رو معطوف خودش کرد و باعث شد به اون سمت حرکت کنم.

" میخوام باهات یه بازی هیجانی رو شروع کنم خانوم وکیل! "

نوشته تایپی که خوندم باعث شد دنیا دور سرم بچرخه و از ضعفی که توی بدنم حس میکردم؛ همونجا روی زمین فرود بیام!

اونی که این بلا رو سرم اورده بود یه دزد هوسباز ساده نبود!

بلکه یه آدم شیاد و زرنگ بود که برای هرکاری که میخواست انجام بده، حسابی برنامه ریزی کرده بود.

این رو من وکیلی که کم از این پرونده های سو استفاده، زیر دستم نیومده بود؛ بهتر از هرکسی میدونستم!

با صدای پیامک گوشیم، ترسیده تکونی خوردم و نگاهم رو به سمتش چرخوندم.

با برداشتن و خوندن پیامی که برام اومده بود، از شدت شوک حتی راه اشک هامم بند اومد!

" ساعت خواب خانوم وکیل!
خوب خوابیدی؟؟ "

همونطور وحشت زده، گوشی رو توی دستم نگه داشته بودم که دوباره صداش بلند شد:

" درسته سینگلی اما نباید یکم لباس زیرای سک*سی تری داشته باشی؟؟
مثلا یه خانوم تحصیل کرده و امروزی هستی!
بهرحال اشکال نداره، اینم یه امتیاز برای تو، خودم چنتا  ست بروز و جذاب برات میفرستم.
بهتره که از این به بعد از اونا استفاده کنی عزیزم! " 

ناخداگاه تک خنده ای از ناباوری زدم.
این دیگه کدوم احمق پرویی بود؟؟؟

وقتی دیگه پیامی ازش نیومد، یه اسکرین شات از شماره و پیام هایی که بهم داده بود گرفتم  و مشغول لباس پوشیدن شدم.

مهم نبود اگه حتی ابروم هم میرفت، اما من باید این بچه پرو رو سرجاش مینشوندم.

اصلا چطور وکیلی میشدم اگه از کوچک ترین حقوق خودم، از ترس آبرو، دفاع نمی‌کردم؟!

ساختمون دوربین مدار بسته داشت و حتما پلیس میتونست کسی که بی اجازه وارد خونه شد بود رو، شناسایی کنه!

بعد از پوشیدن کامل لباسام، اون تیکه برگه رو هم برداشتم که دوباره صدای پیامک گوشیم بلند شد.

" شماره که از اون باهات در ارتباطم به اسم خودت خریداری شده بیبی!
دوربین مدار بسته خونت هم برای تعمیرات، ۴۸ساعت اخیر خاموش بوده!
اون تیکه برگه هم هیچی رو عملا ثابت نمیکنه.
پس اگه تو فکر رفتن به اداره پلیس هستی، نمیتونی چیزی رو جز عدم صلاحیت عقلی و حرفه ای خودت، اثبات کنی! "

انگار با پتکی محکم به سرم ضربه زدن.
به عقب تلو تلو خوردم و روی تخت ولو شدم.

این کی بود که فکر همه چیز رو کرده و چندین قدم از من جلو تر بود؟؟؟

جوری برنامه ریزی کرده و مهره هاشو چیده بود، که عملا دستم به هیچ جا بند نبود!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">