[رمان] [انتقام درونی شیطان] يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ Harley ۰ نظر

 

_ مجددا خوش آمد گویی میکنم خدمتتون جناب محب، چی میل دارید بگم بیارن؟

_ یه فنجون قهوه با دو قاشق چایی خوری، شکر.

پیجر روی میز رو فشردم و حرفاش رو عینا برای یکی از منشی ها تکرار کرده و برای بقیه هم چای سفارش دادم‌.

بچه ها هم کم کم از بهت خارج شده، روی صندلی ها جاگیر شده و سکوت کردن.

تو حین سفارشات چشمام روی پرونده جلوم، به سرعت در گردش بود.

سعی داشتم اطلاعاتی که مجد باید قبل از ورود اون ها، در اختیار ما میذاشت رو سریعا استخراج کنم.

انگار متوجه آشفتگی و بی نظمی ما شد، که گفت:
_ من برای اینکه از ساعت مقرر زودتر اومدم عذرخواهی میکنم، اما برنامه عصرم کمی جا به جا شد و مجبور شدم جلسه امروزمون رو نیم ساعت جلو تر بندازم.

خودش تنهایی با خودش، تایم جلسه رو عوض کرده بود!؟؟؟
بدون هیچ اطلاع رسانی از قبل؟؟!

عوضی مغرور همه نقشه ها و برنامه ریزی های مجد رو خراب کرده و مارو تو عمل انجام شده، قرار داده بود!

_ مشکلی نیست؛ مثل اینکه برنامه ها و وقت شما مهم تر و ارزشمند تر از بقیه وکلا و مراجعه کننده هاست!
جناب مجد سعی میکنند تایم ده ها مراجعه کننده دیگه رو عوض کنند تا شما به موقع به برنامه عصرتون برسید‌.

رو به مجد که مثل سکته ای ها نگاهم می‌کرد، ادامه دادم:
_ درست میگم رئیس؟؟

چشماش رو کمی گشاد کرد و با تک خنده ای احمقانه، سعی در عادی سازی جو داشت.

نگاهم رو دوباره به نگاه خیره محب برگردوندم و بدون ذره ای تزلزل، نگاهش رو نگه داشتم.

_ عذرخواهی من رو بپذیرید جناب محب اما ما وقت نکردیم نگاه دقیقی به پروندتون بندازیم و خوشحال میشیم از زبون خودتون، موضوع شکایت رو جویا بشیم!

رستمی با تقه ای به در وارد شده و سفارش هرکسی رو جلوش گذاشت.

انگار اون هم متوجه فضای سنگین اتاق بود که کاراش رو سریع تر انجام داد و اتاق رو ترک کرد.


_ دستیار بنده شرح پرونده رو ۳ روز پیش برای جناب مجد ایمیل کردن، اما مثل اینکه ایشون ترجیح میدن دقیقه نود کاراشون رو پیش ببرن!

نگاهی به مردای حاضر اتاق انداخت و دوباره رو به من ادامه داد:
_ پدر زن سابق بنده، حدودا یک هفته پیش شکایتی علیه من تنظیم کردن و مدعی شدن که قاتل دختر مرحومشون، من هستم!

سرم رو به نشونه تفهیم تکون داده و چند کلمه خلاصه و کلیدی تو برگه جلو دستم یادداشت کردم.

وقتی سکوتش رو دیدم، فهمیدم از اون شخصیت هاییه که باید به زور از زیر زبونشون حرف بکشی!

_ بسیار خب! 
چند وقته که از فوت همسرتون می‌گذره؟!

_ حدود ۶ ماه.

_ چیشده که یهو ایشون الان به فکر شکایت افتادن؟؟
اگه دلیلی محکمه پسندی دارن، چرا همون ۶ ماه پیش اقدامی نکردن؟!

با بی‌خیالی به پشتی صندلی تکیه داد:
_ این رو دیگه شما به عنوان وکیل من، باید متوجه بشید خانوم!

حینی که خودکار رو با حرکت دستم تو هوا تکون میدادم، پرسیدم:
_ یعنی شما هیچ حدس یا ایده ای ندارید؟؟
بهرحال شما یه تایمی رو با ایشون فامیل بودید و نشست و برخاست داشتید!

_ ممکنه بخاطر جمع‌ کردن ابرو ریخته شدشون باشه!
یا پاک کرده لکه ننگی که دخترشون از خودش بجا گذاشته!

جالب شد! 
لکه ننگ؟؟؟
جوری که این مرد با انزجار و تنفر توی نگاهش، از  همسر مردش یاد می‌کرد، برای من هم جای سوال داشت!

مگه چیکار کرده بود که حالایی که مرده بود هم، اینقدر ازش بدش میومد؟؟

_ میشه بیشتر توضیح بدید؟
کامل و از اولش لطفا!

 

نفس عمیقی کشید و کمی مکث کرد.
انگار صحبت کردن راجع به این موضوع براش راحت نبود.

به دقت زیر نظر گرفته بودمش تا کوچک ترین عکس العمل هاش رو هم، از دست ندم.

لبش رو تر کرد و گفت:
_ من قبلا راجع به این موضوع جایی صحبت نکردم.
خبرنگارا و مردم عادی هم فقط از روی حدسیات خودشون یه سری داستان سر هم کردن.

سری به تایید تکون داده و گفتم:
_ ما اینجا به عنوان تیم وکلای شما هستیم تا عامل پیروزیتون باشیم، اما وقتی از اصل ماجرا خبر نداشته باشیم، مسلما خیلی نمی‌تونیم پیشرفت کنیم‌!
ما امین اسرار شما هستیم جناب محب، لطفا خیالتون از این بابت، راحت باشه.

_ من به یه تیم وکیل احتیاجی ندارم!
فقط یه نفر از گروهتون رو میخوام تا به همه جهات پرونده اشراف داشته باشه خانوم محترم.

بادم خوابید.
یه نفر؟؟
معلوم بود که مجد به هیچ کدوممون این فرصت رو نمیده و خودش رو هوا پرونده رو برمی‌داره!

همینطور هم شد!
بعد از حرف محب، بلافاصله تکونی به خودش داد و از اون حالت تماشاچی که به خودش گرفته بود، خارج شد.

_ پس من خودم مسئول پروندتون میشم آقای محب عزیز، خیالتون از همین الان راحت باشه!

خواست از جاش بلند بشه که محب بدون نگاه کردن به اون سمت، همونطور که هنوز نگاهش به صورت من بود، گفت:
_ اما من میخوام این سرکار خانوم، وکیل پرونده من باشه!

صدا از کسی در نیومد.
مشخص بود بقیه هم مثل من، توی بهت فرو رفته بودن!

موقعیت از این بهتر و راحت تر هم می‌تونست شکل بگیره‌؟!
قطعا نه!

انگار متوجه لبخند نامحسوسم شد که اون هم، لبخند موقری زد و برای تایید حرفش، بالاخره به مجد نگاه کرد.

مجد که مشخص بود هیچ از وضع پیش اومده راضی نیست، حسابی بین ابروهاش گره افتاده بود.
اما مگه چاره دیگه ای هم جز موافقت داشت؟!

از جا بلند شده و با راهنمایی مسیر، محب رو به دفتر خودم بردم تا ادامه حرفامون، خصوصی زده بشه.

قفل در اتاق رو باز کرده و با تعارفی، عقب ایستادم تا اول اون وارد بشه.

اون هم مثل من یه وری جلوی در ایستاد و گفت:
_ بعد از شما!

لبخندی به این رفتارش زده و وارد شدم.
برخلاف اون برخورد اولش، مثل اینکه بلد بود چطوری با جنس لطیف برخورد کنه!

کیف و پرونده رو روی میز گذاشتم و روی به روش، روی کاناپه جاگیر شدم.

_ خب بنده سر و پا گوش، منتظر عرایضتون هستم جناب محب!

نفسی گرفت و حینی که نگاهش  رو، روی در و دیوار اتاق میچرخوند، گفت:
_ دفتر شیکی دارید!

میخواست تفره بره؟؟
با موشکافی زیر نظر گرفتمش و زیرلب تشکر کردم.

چند دقیقه ای بینمون به سکوت گذشت، که انگار بالاخره تونست با خودش کنار بیاد و قفل دهنش رو بشکنه.

_ من سحر رو از دوران دانشجوییم میشناختم. دوست دوران تحصیلیم بود! 
لحظه به لحظه کنارم بود و اصلی ترین مشوقم توی موفقیت هام به شمار میرفت‌.
وقتی به خودم اومدم که دیدم بهش دل باختم!
ازش خاستگاری کردم و اون هم موافقت کرد و با تایید هردو خانواده، خیلی زود مراسم عقد و عروسیمون برگزار شد.

بالاخره نگاهش رو از دکور اتاق گرفت و مستقیم تو چشمام زل زد.

_ اما زندگیمون اونطوری که قبلا دوست بودیم پیش نرفت!
خیلی زود برامون یکنواخت شد و هیجانش رو از دست داد.
انگار تازه متوجه شدیم که اون احساسات فقط برحسب عادت و رفاقت بوده، نه یه دوست داشتن عمیق!
با اینکه کمتر از ۲سال بود که باهم زیر یه سقف رفته بودیم، اما مثل زن و شوهر هایی که ۴۰سال از ازدواجشون گذشته، باهم سرد بودیم!

سری به نشونه فهمیدن تکون دادم.
کم کیس مشابه به این مورد نداشتم!

نفس عمیق دیگه ای کشید و دوباره ساکت شد.
انگار صحبت کردن راجع به این قسمت داستانش، بیشتر براش سخت بود.

_ اون شب... یعنی شبی که اون حادثه برای سحر پیش اومد، من خارج از شهر بودم.
یکی از انبار ها آتیش گرفته بود و من کل روز درگیر اون سوله و کارگرهاش بودم.
وقتی برگشتم که دیدم دنیام یه روزه وارون شده!

_ شبی که همسرتون فوت کردن؟

با سر تایید کرد، که پرسیدم:
_ میشه بگید چه اتفاقی براشون افتاد؟!

_ یه آتیش سوزی تو خونه پیش اومد و سحر زنده زنده توی آتیش سوخت!

متوجه عبور یه برق خاصی توی چشماش شدم.
از ناراحتی بود؟؟
مطمئن نبودم!

این مرد همون اول جوری نفرتش رو نسبت به زنش بیان کرده بود، که جایی برای این عواطف باقی نمی‌موند!

نفسش رو سنگین فوت کرد و ادامه داد:
_ فردا اون روز که من به تهران برگشتم و متوجه این فاجعه شدم؛ فهمیدم که سحر اون شب تو خونه تنها نبوده!

ناخواسته یه تای ابروم‌ بالا رفت.
پس دلیل اون تنفر و " لکه ننگ " خطاب کردن زنش، این بوده!

مثل اینکه سحر خانوم سرش جای دیگه مشغول بوده!
چطور زن بی لیاقتی میتونست از همچین مردی بگذره؟!

هم خوش قد و هیکل بود و خوش تیپ، هم دستش به دهنش که هیچ، به خیلی جاهای دیگه هم می‌رسید!

از اخلاقش هم مشخص بود که راه بدست اوردن توجه خانوم هارو هم حسابی بلده!
پس دیگه چه مشکلی باقی میموند!؟؟

گاهی خوشی بدجور زیر دل آدما رو میزنه!
تو همون حین که داشتم تو دلم به بی لیاقتی سحر، اقرار می‌کردم؛ محب هم مسکوت نگاهش رو به میز رو به روش دوخته بود.

انگار داشت توی همون روز و حادثه پرسه میزد!

برای اینکه روی حدسیاتم مهر تایید بزنم، پرسیدم:
_ چه کسی اون شب با ایشون بود؟

نگاهش رو تیز توی چشمام دوخت با کینه توزی گفت:
_ شریکم.
جنازه هردوشون توی تخت خوابمون پیدا شد!

خب!
پس مشخص شد این سحر خانوم نه تنها بی لیاقت بوده، بلکه یه هرزه به تمام معنا هم بوده!
با رفیق شوهرت اخه؟؟!

متوجه گردن و گوشای سرخش شدم.
بلافاصله از جا بلند شده و لیوان آبی براش اوردم.

انگار بعد از گذشت ۶ ماه، هنوز هم نتونسته بود فشار اون اتفاقات رو هضم کنه!

لیوان رو جلوش دراز کرده و تعارف زدم.
دستش رو به سمت لیوان اورد، که متوجه دستکش های چرمش شدم.

دستکش چرم؟؟!!
چرا زودتر نگاهم بهشون نیوفتاده بود؟!

هول خورده قدمی به عقب برداشتم.
بدنم غیر ارادی داشت واکنش نشون میداد و این موضوع منو می‌ترسوند.

میتونست این موضوع که اون حروم زاده ای که دزدکی وارد خونم شده بود و آزارم داده بود، و موکل موجه و پولداری که اسمش سر زبون خیلیا بود؛ هردوشون از دستکش چرم استفاده می‌کنند، اتفاقی باشه!؟؟؟

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">