[رمان] [انتقام درونی شیطان] شنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ Harley ۰ نظر

 

به خونه برگشتم و بعد از یه دوش کوتاه، با همون حوله یه وجبی، مشغول درست کردن غذا شدم.

اینکه میتونستم توی خونه اینطوری راحت بگردم و هرکاری که دوست دارم انجام بدم، اصلی ترین دلیلی بود که از خانواده جدا شده و مستقل زندگی می‌کردم!

هم از نظر پوشش هم از نظر جنسی!
به هرحال من هم نیاز هایی داشتم و نمی‌تونستم با حضور پر‌رنگ خانواده، بهشون رسیدگی کنم!

الان هم خیالم راحت بود که تو خونه تنهام و کسی شاهد کارایی که میکنم نیست.

پای گاز مشغول غذا بودم و همینطور برای خودم، آهنگی رو زیر لب زمزمه می‌کردم که صدای تلفن خونه بلند شد.

با دیدن شماره مامان، تلفن بیسیم رو بین گوش و گردنم نگه داشته و علاوه بر صحبت، به ادامه غذا درست کردنم رسیدم.

صحبت هامون هول احوال پرسی عادی و حرف های روزمره گذشت و خیلی زود تموم شد.

مثل همیشه؛ ما خیلی حرف مشترکی باهم نداشتیم و مکالمه هامون پشت تلفن، بیشتر از پنج دقیقه طول نمی‌کشید!

بعد از قطع شدن تماس، هنوز تلفن رو زمین نذاشته بودم که دوباره توی دستم، زنگ خورد.

شماره ناشناس بود!
دکمه پاسخ تلفن رو زدم، اما قبل از اون صحبتی نکردم.

_ الو؟؟ خانوم احمدی؟

_ خودم هستم بفرمایید.

_ خوبی تابش جون؟
من رستمی هستم، منشی دفتر.

آسوده نفسم رو بیرون دادم.
این روزا حتی به سایه خودمم مظنون شده بودم!

_ خوبید خانوم رستمی عزیز؟ امری داشتید با من؟!

_ آره عزیزم.
ببخشید خارج از تایم کاری تماس گرفتم، اما یه مسئله اورژانسی پیش اومده!
آقای مجد فرمودن که با همه تیم وکلای شرکت تماس بگیرم و جلسه فردا رو بهشون اطلاه رسانی کنم.

_ جلسه فردا؟؟
چه بی خبر!
راجع به چی هست حالا؟!

_ دقیق نمیدونم والا تابش جون، اما فکر کنم راجع به پرونده ایه که این چند روز حسابی توی فضای مجازی و اخبار سر و صدا راه انداخته و ترند شده!
احتمال زیاد ایشون موکل جدید هستن و آقای مجد میخوان هماهنگی های لازم رو از قبل انجام بدن.
حالا شما فردا یک ساعت زودتر تشریف بیارید برای جلسه، اونجا مشخص میشه همه چیز‌.

بابت عجله ای که داشت تا به بقیه هم خبر بده، سرسری ازش خداحافظی کردم.

پرونده ای که اخیرا توی فضای مجازی و اخبار سر و صدا کرده؟؟؟
نکنه منظورش....

نکنه منظورش به همون خبریه که امروز ظهر سرسری خوندم؟؟
لپ تاپ رو روی کانتر آشپزخونه گذاشتم و همونطور که قهوم رو مزه مزه می‌کردم، توی چنتا سایت معتبر مشغول گشتن شدم.

خیلی زود خبری که دنبالش بودم رو پیدا کردم‌.
همه خبر گزاری ها، تیتر های پر آب و تابی نوشته بودن و نظر مخاطبین رو به خودشون جلب می‌کردن!


" بزرگترین تولید کننده محصولات چرمی، آقای دال_میم مظنون به قتل شد! "

" فاجعه خانوادگی آقای دال_میم، بزرگترین صادرکننده محصولات چرمی "

" شرکت افشار در واپسین روز های ورشکستگی!! "

" پرده برداری از راز های جوان ترین و موفق ترین تولید کننده داخلی! "


خبر هایی که هر کدوم عجیب تر از یکی دیگه بود، اما هیچ کدوم خبر موثقی نداشت و صرفا حدس و گمان های خبرنگارا بود!

اگه این پرونده ی مهم مجد بود، حاضر بودم برای گرفتنش هرکاری بکنم!

پرونده به این مهمی و پر سر و صدایی، قطعا آوازه خوبی برای وکلای موفقش، به همراه داشت و من به هیچ وجه حاضر نبودم از این قافله عقب بمونم!

مطمئنا این پرونده و موکلش، برای مجد هم مهم بود که اینطوری به تکاپو افتاده بود و همه وکیل هاشو خبر می‌کرد!

کمی دیگه توی اینترنت راجع به شرکت افشار و رئیسش تحقیق کردم، تا برای فردا، آمادگی و اطلاعات بهتری داشته باشم.

مشخص بود آقای دایان مُحِب، یا به قول روزنامه نگارا، دال_میم؛ حسابی توی حرفش، کار بلد و آدم حسابی بوده!

اما یه آدم موفق و پولدار که چیزی توی زندگیش کم نداره و اتهام قتل؟؟؟
خیلی باهم، هم خونی نداشت!

هرچی می‌گشتم، کمتر  به نتیجه می‌رسیدم‌.
کم کم به این باور رسیدم که به حرف هایی که توی روزنامه ها چاپ شده، اعتباری نیست و فعلا فقط میتونم منتظر فردا بمونم.


صبح زودتر از خواب بیدار شده و سعی کردم، متفاوت از روزای قبل حاضر شم.
میخواستم امروز با بهترین ظاهر، سرکار برم!

وقتی مجد با اون همه دبدبه و کبکبه داشت هرکاری میکرد که کارا طبق خواستش پیش بره، چرا من نکنم؟!

میدونستم ظاهر مقبول و حتی سک*سی دارم.
هیچ کدوم از اطرافیان اگه منو بیرون میدیدن، فکر نمیکردن که پشت این ظاهر لوند، یه خانوم وکیل موفق نشسته!

اما با این حال همیشه سعی میکردم تو  محیط کار و دادگاه ها رسمی ترین تیپ رو بزنم، تا جایی برای حرف و حدیث باقی نمونه.

اما امروز استثنا میخواستم از امتیاز بدن توپر و لوندم استفاده کنم!

بالاخره به شرکت رسیدم و بعد از پارک کردن ماشین، با نگاه به ساعت مچی ظریفم، فهمیدم که حتی ۱۰ دقیقه هم از ساعت مقرر زودتر اومدم.

عینک آفتابیم رو به چشمم زده و با اعتماد به نفس تمام، از ماشین پیاده شدم‌.

ماگ قهوم رو تو یه دستم گرفته و کیف بزرگم رو روی آرنج دست دیگم، آویزون کردم.

با اون کت و شلوار نوک مدادی خوش دوخت و اندامی که من پوشیده بودم، ظاهرم دیگه هیچی کم نداشت!

وارد شرکت شده و از همون اول متوجه تکاپو سه تا منشی که میزشون همیشه جلو در ورودی بود، شدم.

حتی با یه نگاه سرسری هم میتونستم بفهمم که امروز فقط من نیستم که به ظاهرم اهمیت دادم!

همه وکلای مرد تیپ رسمی و کت و شلواری زده بودن و از لباسای خودمونی و تیشرت و جین های روز های پیششون، خبری نبود.

وارد اتاق شیشه ای کنفرانس شده و روی صندلی خودم جاگیر شدم.
کمی بعد بقیه مرد ها هم کم کم اومدن و مثل من، منتظر مجد شدن.

اینکه تنها زن این جمع مردونه بودم، همیشه به خودم میبالیدم.
هرچند به راحتی این مقام و جایگاه رو بدست نیاورده بودم!

سابقه خوب و تلاش های شبانه روزیم تو برد پرونده های پر ریسک جنایی تو سن کم، مجد سختگیر رو مجاب کرده بود که خودش برای مصاحبه باهام پا پیش بذاره و اولین زن تیمش رو توی یکی از دادگاه های موفقش، استخدام کنه!

بالاخره انتظار به سر رسید و مجد، با غرور و تکبر، وارد اتاق شد و روی صندلی راس میز، نشست.

تنها صندلی اتاق که با بقیه صندلی ها متقاوت و کمی تجملاتی تر بود!

همیشه از اینکه از موضع قدرت با ما برخورد کنه و جایگاهش رو دائما بهمون یاداوری کنه، لذت می‌برد و به هر وسیله ای بهمون، یاداور میشد.

دستاش رو روی دسته صندلی گذاشته، بعد از کمی جا به جا شدن، عملا روی صندلی لم داد.

نگاه سرسری به هممون انداخت و وقتی از ظاهرمون رضایت پیدا کرد، سری به نشونه تایید تکون داد.

_ خوبه، خوبه!
میبینم که همتون امروز رو جدی گرفتین و حسابی براش آماده شدین!
موکل امروز مهم ترین موکل کل دوران وکالت هم من و هم شماست و به هیچ عنوان نمی‌خوام تو پروندش شکست بخوره!
میدونین موفقیت همچین پرونده ای توی سابقه کاریمون چه تاثیری روی شهرت هممون و شرکت داره؟؟
شرکتی که شعارش وکیل های جوون و تازه نفسشه، با همچین پرونده ای میتونه راه صد ساله رو، یه شبه طی کنه!

نگاهی به گوشه میز انداخت و با لحنی که انگار حسابی توی رویا و آیندش غرق شده، ادامه داد:
_ برو بیا و سر و صدایی که این پسر تو این سن راه انداخته، زبون زد همه‌ست.
پس ماهم باید کنارش حسابی معروف بشیم!

آقای تولایی، بزرگترین وکیل گروه، گفت:
_ کی به عنوان وکیل ارشد قراره روند پرونده رو از نزدیک دنبال کنه؟؟

مجد بادی به غبغب انداخت:
_ معلومه که من!
موضوع جلسه امروز هم همینه.
خبرتون کردم تا بگم قراره همه باهم روند پرونده رو پیش ببریم، اما اسم و امضای من برای پرونده ثبت میشه.

همه نگاهی مردد بهم دیگه انداختن.
مشخص بود مثل من، هیچ کس از این برنامه ریزی راضی نیست!

مجد میخواست از توانایی و تجربه ما به اسم خودش استفاده، یا عملا سو استفاده کنه!

وقتی متوجه تردید ما شد، کمی گلوش رو صاف کرد و با خنده ای مصلحتی، ادامه داد:
_ البته منظورم اینه که اسم شرکت به عنوان تیم حقوقی ثبت میشه.
وقتی چیزی به نفع شرکت باشه، به نفع تک تکمون هست دیگه؛ نه!؟

هنوز کسی حرفی نزده بود که، رستمی سراسیمه در اتاق رو باز کرد و رو به مجد گفت:
_ اومدن رئیس، اومدن!

مجد بلافاصله از جاش پرید و بعد از برداشتن کتش از پشتی صندلی و پوشیدنش، حینی که زیرلب غر غر می‌کرد " برای چی زودتر اومدن؟؟" از اتاق خارج شد.

مثل بقیه من هم از جام بلند شده و منتظر ورود اونا شدم.
تو چهره تک تک مردای جمع، کمی استرس مشهود بود و من هم از این قائده، مستثنی نبودم!

بالاخره ۳مرد وارد اتاق شدن، که بلافاصله تونستم دایان محب رو بشناسم.

عکسش رو توی اینترنت و مصاحبه هاش دیده بودم، اما از نزدیک بهتر بود!

مرد ۳۵ساله ای که از همون سنین جوونی کارگاه تولید داخلیش رو، کم کم گسترش داده و به یه شرکت صادر کننده محصولات چرمی، تبدیل کرده بود.

کسی که بعد از پا گرفتن شرکتش، سری فروشگاه های زنجیره ایه " چرم افشار " رو تو سراسر کشور تاسیس کرد و ۲ سال متوالی، بزرگترین کار آفرین ایران شد!

نگاه اون هم بعد از یه چرخش توی اتاق، روی من مکث کرد و برای چند ثانیه چشم تو چشم هم باقی موندیم.

آقای تولایی به نمایندگی از بقیه گروه، به سمتش رفت و حین سلام و احوال پرسی مودبانش، دستش رو به سمتش دراز کرد.

اما محب حاضر نشد دستاشو از تو جیب شلوارش بیرون بیاره و بعد از یه نگاه سر سری به دست دراز شده تولایی، ازش رد شده و به سمت میز حرکت کرد.

هممون از این حرکت بی ادبانش، متعجب شدیم‌.
تولایی که انگار بهش شوک الکتریکی داده بودن، که هنوز دستش همونطور تو اون حالت مونده بود!

مثل اینکه این آقای مرفه بی درد، حسابی هم بی ادب بود و به همه، از بالا نگاه می‌کرد!

مجد خواست کمی فضا رو عوض کنه.
با خنده مسخره ای، صندلی ای رو عقب کشید و حینی که با دستش تعارف می‌زد؛ گفت:
_ جناب محب خیلی خو....

ادامه حرفش با نشستن محب روی صندلی خودش، نصفه موند.

همه می‌دونستن مجد چقدر روی اموالش و مخصوصا چیز هایی که باعث تمایزش از بقیه میشه، حساسه و حالا این مرد دقیقا دست رو نقطه ضعفش گذاشت!

نتونستم پوزخند متمسخر و یه طرفم رو کنترل کنم و نگاه محب رو به سمت خودم کشوندم.

تو نگاهش برق خاصی بود که انگار دقیقا اخلاق مجد رو میشناخت و عامدانه این حرکت رو انجام داده بود!

وقتی دیدم صدایی از کسی بیرون نمیاد و همه تو شوک رفتار های اون هستن، حرکتی به خودم دادم.

نزدیک ترین صندلی به محب رو برای نشستن مجدد، انتخاب کردم.
پرونده روی میز رو به سمت خودم کشیده و حرف مجد رو ادامه دادم:

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">