[رمان] [انتقام درونی شیطان] جمعه, ۶ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ Harley ۰ نظر

 

با صدایی که از پشت سر شنیدم به همون سمت برگشتم.

- ایشون مهموم من هستن دارا جان!

به دایانی که داشت نزدیک تر میشد، نگاه کردم، اما نگاه اون همچنان خیره، به پسر پشت سرم بود.

- آهان پس از تهرون اومدن!
خیلی خوش اومدن داداش، قدمشون سر چشم!

از لحن تمسخر آمیزی که به کار برد، متعجب شدم‌‌.
واقعا برادر دایان بود یا تعارف زد؟!
این دیگه چه رفتاری بود که از خودش نشون داد؟؟

بالاخره دایان به نزدیکی من رسید‌ و اون پسر  ازمون فاصله گرفت.

پیراهن مشکی به تن داشت و دستکش هاش همچنان دستش بود.

چه توقعی داشتم؟
عضو جدا نشدنیه استایلش رو سر عزای پدرش کنار بذاره؟؟

- خیلی خوش اومدی تابش خانوم.

- ممنونم، مجدد تسلیت میگم.

پوزخند تلخی زد و حینی که دستش رو به سمت ساختمون قدیمی گرفته بود، گفت:
- از این طرف بیا تا با مادر آشناتون کنم.

بی حرف پشت سرش راه افتاده و بی توجه به نگاه خیره بعضی ها و حتی پچ پچ هایی که در گوش همدیگه از دیدن منو دایان کنار هم، می‌کردن؛ به سمت خونه قدم برداشتم.

من به این نگاها و حرف و حدیثا از دوره نوجوونیم عادت داشته و دیگه یاد گرفته بودم که نسبت بهشون، چه واکنشی داشته باشم!

یه جورایی فولاد آبدیده ای شده بودم که بلد بودم با هر شخص، چطوری مثل خودش برخورد کنم!

در ورودی بسته بود. 
چند تقه به در زد که چند ثانیه بعد، خانوم میانسالی در رو باز کرد.

- جانم پسرم؟

- زن عمو، خانوم احمدی رو بی زحمت راهنمایی کنید و اگه چیزی احتیاج داشتن در اختیارشون بذارین.
ایشون مهمون من هستن؛ کم و کسری نداشته باشن لطفا!

زنعموش نگاه دقیقی بهم انداخت، اما با خوش رویی به داخل دعوتم کرده و دایان رو از بابت راحتی مهمونش، مطمئن کرد.

بعد از احوال پرسی به اون هم تسلیت گفتم، که تشکری کرد و من رو به سمت مادر دایان که صدر خونه نشسته بود، راهنمایی کرد.

دوباره بینمون سکوت برقرار شده بود که اینبار هم باز مادرش سکوت رو شکست:
- راستی با خواهر و برادر دایان هم آشنا شدی عزیزم؟؟

خواهر و برادز؟!
مطمئنم اون روز تو کافه، دایان فقط از نگرانیش بابت تنهایی خواهر و مادرش گفته بود و حرفی از برادر نزده بود!

نکنه همون پسر تخصی که دم در دیدم و دایان رو  " داداش " خطاب کرد، برادرش بود؟!

وقتی نگاه منتظرش رو معطوف خودم دیدم؛ سری به مخالفت تکون دادم که مادرش با اشاره دست، کسی رو صدا زد.

با نزدیک شدن شخصی، نگاهم رو به سمتش چرخوندم.
دختری که شباهتی نه به دایان داشت، و نه به پسر دم در!

هردو اون ها چشم ابرو مشکی و سبزه رو بودن، اما این دختر مثل برف سفید و بور بود.

مادرش با اشاره دست، مارو بهم معرفی کرد:
- خانوم وکیل ایشون دخترم سارا.

با اینکه مشخص بود چند سالی ازم کوچک تره، اما به احترامش از جا بلند شده و دست دادم.

سارا که انگار من رو با خطاب مادرش شناخته بود، با خوش رویی دستم رو فشرد و صمیمانه دو طرف صورتم رو بوسید.

اعضای خانوادش بر خلاف خودش، خونگرم بودن و تو همون برخورد اول، حسابی به دلم نشسته بودن!

ساعت تقریبا به ۹ شب رسیده بود که چند خانوم از جا بلند شده و مشغول سفره انداختن شدن.

تعداد خانوم ها کم بود و به پنجاه نفر نمیرسید.
تعداد مرد های توی حیاط هم چیزی حدود همین تعداد بود.

با این حال خونه بزرگی که داشتن، پذیرای همشون بود و مطمئنم اگه مرد ها هم به داخل خونه میومدن، تو همین پذیرایی جا میشدن!

خواستم من هم برای کمک از جا بلند بشم که مامانش نذاشت و اصرار کرد سرجام بشینم.

بعد از شام هم دوباره تعدادی خانوم مشغول جمع کردن ظروف و سفره شدن و با همکاری همدیگه، کل پذیرایی به ده دقیقه جمع شد.

مهمون ها کم کم عزم رفتن کرده و برای عرض تسلیت مجدد به دیدن مامان دایان اومدن.

سارا و زنعموش و دو خانوم دیگه هم، دم در ایستاده و از مهمون ها بابت حضورشون تشکر می‌کردن.

تنها موقعیت معذب کننده امروزم؛ همین الانی بود که مجبور بودم کنار مامانش بمونم و با آدم هایی که نمیشناسم، چشم تو چشم بشم.

تو این بین حتی چند نفرشون بهم تسلیت گفته و برام از خدا، طلب صبر کردن!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">