[رمان] [انتقام درونی شیطان] شنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ Harley ۰ نظر

 

بالاخره مهمون ها همه رفتن و فقط چند نفر انگشت شمار  که احتمالا صاحب مجلس بودن، باقی موندن.

کنار مادر دایان نشسته بودم و به گله شکایتش نسبت به روزگار نامرد و بد گوش میدادم که، خواهرش نزدیکمون شد.

سرش رو سمتمون خم کرد و با صدای آرومی گفت:
- خانوم وکیل، خان داداش کارتون دارن!

هردو مادر و دختر منو خانوم وکیل صدا می‌کردن و باعث خندم میشدن.

- منو فقط تابش صدا کن عزیزم با اسمم راحت ترم تا شغلم!

خجول لبخندی زد و ادامه داد:
- تابش جون داداش گفتن تا اتاقشون ببرمت.

از حاج خانوم کسب تکلیف کردم و وقتی با رضایتش مواجه شدم، برای سریع تر رفتن پا تند کردم.

معماری داخل خونه طوری بود که انگار فقط یه طبقست، اما وقتی سارا من رو به سمت راه پله انتهای خونه راهنمایی کرد، متعجب شدم.

راه پله ای شبیه به راه پله های خونه های آپارتمانی بود، با این تفاوت که با موکت خاکی رنگی، پوشیده شده بود. 
انگار طبقه بالا، واحد مجزایی محسوب میشد.

از این قبیل معماری های قدیمی قبلا ندیده بودم و برام جدید و جذاب بود.

وارد طبقه دوم شدیم که چند اتاق جدا و یه محیط کوچک در قسمت وسط داشت که با یک کاناپه و تلویزیون دیواری، پر شده بود.

سارا من رو به آخرین اتاق برد و با لبخند زیبایی، ازم دور شد و به سمت پله ها برگشت.

نگاهم رو به در چوبی اتاقش داده و چند ضربه زدم.
با شنیدن " بفرمایید "ش وارد اتاق شدم.

یه اتاق ساده با بدیهی ترین و ساده ترین وسایل چیده شده بود.

قطعا دایان دیگه از اتاقش استفاده نمی‌کرد، چون با چیزی که تا الان ازش دیده بودم؛ همچین چیزی خیلی با سلیقش هم خونی نداره.

نگاهم رو از اطراف اتاق گرفته و به دایانی که کنار پنجره بزرگ اتاقش ایستاده بود، دادم.

از همونجا بهم خیره بود و حرفی نمیزد.
چند قدمی بهش نزدیک شده و گفتم:
- خونه قشنگی دارین!

لبخند کوچکی زد و مثل یه مرد متواضع و جنتلمن سرش رو کمی خم کرد.

به لبخندش جواب دادم.
- سارا گفت مثل اینکه با من کار داری!

دستاش رو داخل جیبش فرو برد که باعث شد پیرهن مشکی و تنگش، رو قسمت های سرشونه و سینه کشیده بشه و عضلاتش رو بهتر و بیشتر، به نمایش بذاره.

نگاهم رو از عضلات پیچ در پیچش گرفته و به چشماش دوختم.
نمیخواستم نگاهم حتی یه میلی متر از چشماش، فاصله بگیره!

با این حجم از جذابیت مردونه، کمی کنترل شرایط برام سخت بود و نمی‌خواستم بیشتر از این بهش دامن بزنم!

دایان اما انگار امشب قصد تو تنگا نگه داشتن من رو داشت که چند قدمی بهم نزدیک شد.

حالا به راحتی می‌تونستم نفس گرمش رو روی موهام حس کنم.

مجبور بودم برای ادامه نگاهم از این فاصله، سرم رو به سمت بالا بگیرم.

- حضورت برام خیلی ارزشمند بود خانوم تابش!
چطوری میتونم جبران کنم؟!

خیلی زشت بود که تو این شرایط بخوام چیزی ازش مطالبه کنم، اما مگه میتونستم همچین موقعیت خوبی رو از دست داده و نون رو به تنور نچسبونم؟؟

جسارت به خرج داده و فاصله بینمون که کمتر از یه قدم بود رو پر کردم.

حالا همون عضلات پیچ در پیچ رو مقابل سینه و شکمم حس می‌کردم، که باعث میشدن حسی خوشایند، ته دلم رو قلقلک بده!

انگار اون هم از بازی که راه انداخته بودم خوشش اومده بود که سرش رو پایین تر اورده و مماس صورت من نگه داشت.

حالا نفس هردو رو صورت دیگری می‌نشست.
اگه یهو کسی در و باز می‌کرد و به داخل اتاق میومد، چه فکری راجع بهمون می‌کرد؟!؟!

اما خب من هیچ وقت دختری نبودم که بخاطر حرف مردم از خواستم عقب بکشم و خواسته قلبیم این بود که همین الان، همینجا و تو همین موقعیت باشم!

با لحنی که میدونستم میتونه هر مردی رو وادار به کاری که میخوام بکنه، گفتم:
- جبران نمی‌خوام، فقط به یکی از سوالام جواب بده!

لبخند کجی گوشه لبش شکل گرفت.
این بار نوبت اون بود که از صدای وسوسه کنندش استفاده کنه!

- مثل اینکه تعریف ما از جبران با همدیگه متفاوته خانوم تابش، اما اینبار من میخوام به سبک خودم لطفت رو جبران کنم!

هنوز جملش تموم نشده بود که گرمی لباش رو روی لبام حس کردم.

تا به این سن که رسیده بودم، این شوکه آور ترین موقعیتی بود که تا به حال توش گیر کرده بودم!

درسته برام جذاب بود، اما تا مشخص نشدن مسائل نمی‌خواستم ارتباطی بینمون شکل بگیره.
قطعا روابط نزدیک تر، روی قضاوت و کارم تاثیر میذاشت!

دستاش همچنان توی جیبش بود، اما لب هاش رو برای چند ثانیه طولانی روی لب هام نگه داشت.

نمیشد به راحتی اسمش رو بوسه گذاشت.
انگار بیشتر یه جور نخ دادن واضح و نظر پرسی بود؛ البته خب به سبک خودش!

صورتش رو چند میلی‌ متر ازم فاصله داد و به چشمام خیره شد.

نفس گرمش رو روی لبم حس ‌می‌کردم و هر لحظه برای ادامه اون اتصال، مشتاق تر میشدم.

انگار اشتیاقم رو از چشمام خوند که این بار دستاش رو از جیبش خارج کرد.

با اون دستکش های چرمی، دو طرف صورتم رو گرفته و اینبار مشتاق تر، لبام رو به کام گرفت.

یه بوسه آروم و عمیق بود که منم از همون اول همراهیش کرده و بوسیدمش.

با اینکه هیچ رابطه عاشقانه ای بینمون نبود؛ اما طوری که می‌بوسید، میتونستم بگم رمانتیک ترین بوسه ای بود که تا حالا تجربش کردم!

دستام رو دور گرنش حلقه کرده و بیشتر بهش چسبیدم.
اندامم بخاطر بوسه و اینکه بهش برسم، حالت کشیده ای به خودش گرفته بود.

گرمای اطراف هر لحظه بیشتر میشد و من رو قدم به قدم یه سقوط نزدیک تر می‌کرد.

حلقه دستام رو تنگ تر کرده و بیشتر بهش نزدیک شدم.
حالا به راحتی می‌تونستم بالا و پایین اندام مردونش رو روی پستی بلندی های بدنم حس کنم.

لباش رو به آهستگی فاصله داد و با چسبوندن پیشونیش به پیشونیم، با صدای بم تری گفت:
- اینقدر شیطونی نکن!

چشمام رو همونطور بسته نگه داشته و سعی کردم به تنفسم، نظم بدم.

خودش اولین حرکت رو زده بود و بعد به من می‌گفت شیطونی نکنم؟!

بالاخره چشمام رو باز کردم که متوجه چشمای بستش شدم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">