به اتاق سارا و بقیه جاها سرک کشیدم، وقتی از نبود کسی تو این طبقه مطمئن شدم، به سمت اتاق دایان پا تند کردم.
موقع ناهار دیدم که از گوشه خونه بی توجه به کسی، به سمت این طبقه اومد و دیگه هم پایین برنگشت. پس الان هم احتمالا هنوز تو اتاقش بود!
تقه ای به در اتاقش زده و منتظر اجازه ورودش شدم. چندی نگذشته بود که با صدای بم و مردونش " بله " ای گفت.
وارد اتاق شده و در رو پشت سرم بستم. همون اول تونستم دایان رو پیدا کنم. جلو بالکن اتاقش ایستاده بود. مردد بودم برای پرسش دوباره سوالم، اما بالاخره که چی؟! گلوم رو مصلحتی صاف کردم تا متوجه حضورم بشه.
بالاخره با مکث به سمتم برگشت. مثل همیشه دستایش تو جیباش بوده و پیرهن مشکی و جذبش، کشیده شده بود.
سعی کردم از فکر عضلات پیچ در پیچ و محکمش بیرون بیام و روی علتی که پا به اتاقش گذاشته بودم، تمرکز کنم.
به آهستگی بهش نزدیک شده و تو همون حین گفتم: - من یکی دو ساعت دیگه برمیگردم تهران.
سری به نشونه تایید تکون داد. - خیلی زحمت کشیدی خانوم وکیل، واقعا برام با ارزش بود!
لبخندی زده و بالاخره شهامت پرسیدنش رو پیدا کردم. - قرار نیست به سوالم جواب بدی؟!
نفس عمیقی کشید و کمی تو سکوت به نگاه خیرش ادامه داد.
- برای چی این موضوع اینقدر برات مهمه؟!
شونه ای به بالا انداخته و صادقانه جواب دادم: - مشخصا چون وکیلتم و پرونده مهمی دستمه. دلم میخواد از همه چیز مطلع باشم و براش آمادگی داشته باشم، تا اینکه روز دادگاه سوپرایز بشم! و البته که داشتم از کنجکاوی میمردم و میخواستم هرچه زودتر علت این دستکش پوشیدنا رو بدونم!
چند بار سرش رو تکون داد. اینلار اون بود که به سمتم حرکت کرد و فاصله رو به حداقل رسوند. سرم رو بالاتر گرفته و مصمم، به چشمای مشکیش خیره شدم. دستاش رو از جیباش خارج کرد و مقابل صورتم بالا نگه داشت.
یه دور دستاش رو باز و بسته کرده و لب هاشو تر کرد. انگار اون هم مثل من، برای این لحظه استرس داشت. با یکی از دستاش، دستکش دست دیگش رو به آهستگی بالا کشید. هنوز به چشمای همدیگه خیره بودیم و هیچ کدوم قصد شکستن این پیوند رو نداشتیم.
از گوشه چشم رنگ پوستش رو میدیدم که هر لحظه داره بیشتر از اون سیاهی دستکش خلاص میشه. با دست دیگش هم همین کارو کرد و بالاخره وقتی حرکت دستش متوقف شد، نگاهم رو به سمت پایین کشوندم.
نگاهم رو بین دست های سوختش چرخوندم. دستایی که گویی بخاطر آتش، پوستش حسابی جمع شده و فرم بدی داشت. یه لحظه ذهنم رفت به آتش سوزی خونش و مرگ رفیق و همسرش، اما با یه نگاه ساده به دستاش، میتونستی به راحتی متوجه بشی که کم کم، ده الی بیست سال از اتفاقی که براش افتاده، گذشته!
اسکار های روی دستش حسابی قدیمی بود، اما در تعجب بودم که چرا تا الان جراحی پلاستیک نکرده و ترجیح داده بجاش دستکش دست کنه؟!
انگار نگاهم طولانی شده بود که قصد کرد دستش رو عقب بکشه. به خودم جنبیدم و دستاش رو توی دستم نگه داشتم. بالاخره ازشون چشم کنده و نگاهم رو به چشمای تیرش برگردوندم. ابرو هاش حسابی توهم بود و اینکه زیر نگاه سنگین و موشکافانش بتونم حفظ ظاهر کنم، یه پروسه سخت بود!
قبل از اینکه حرفی بزنم، خودش گفت: - نمیخوای بپرسی برای چی اینطوری شده؟!
میدونستم غرور یه مرد چیزیه که هرگز نباید باهاش بازی کرد و زیرپا گذاشت! برای اینکه به غرورش لطمه ای وارد نشه، حاضر بودم از سوالام و ذهن مشغولم بگذرم!
با لحن ملایم تر و صدای آروم تری جواب دادم: - اگه خودت دوست داشتی که داستانت رو برای کسی تعریف کنی و نیاز به یه جفت گوش شنوا داشتی، بدون که من اینجام! ولی اینو هم میخوام بدونی که هیچ اجباری براش نیست! میتونی هرکاری که بیشتر حالت رو خوب میکنه، انجام بدی!
انگار حرفام بخشی از تنشش رو کاست که کمی، اخم هاش رو باز کرده و فشاری به دستام وارد کرد.
حس لمس پوست دستش، عجیب بود. با اینکه اتفاقی که براش افتاده بود، حسابی سخت و ناخوشاید بود؛ اما اینکه بالاخره بعد این مدت تونستم یکی از مهم ترین راز هاش رو باهاش شریک بشم هم در عین حال، خوشایند بود!
کمی مکث کرد. انگار داشت تصمیم میگرفت علتش رو بهم بگه یا نه. گویی با خودش کنار اومده بود که بالاخره لب باز کرد.
- فکر کنم سال اول یا دوم دبیرستانم بود! از مدرسه که برمیگشتم خونه، سر راه همیشه از پول تو جیبیم، برای سارا و دارا خوراکی میخریدم. گاهی اوقات خودم چیزی نمیخوردم و همه پول رو برای اونا کنار میذاشتم. اون روز هم همینطور بود!
نفس عمیق دیگه ای کشید و ادامه داد: - اون روز از سوپری محل دوتا کیک و شیر کاکائو براشون خریدم. هرچی به خونه نزدیک میشدم، میدیدم جمعیت زیادی از همسایه ها جلو خونه ایستادن. اول فکر کردم باز یکی از مراسمای زنونه و روضه خونی های مامانه، اما وقتی نزدیک تر شدم و صدای جیغ شنیدم؛
فهمیدم هیچی عادی نیست! صدای جیغا هر لحظه بلند تر میشد اما نمیتونستم تشخیص بدم که مال کیه. دوباره مکث کرد. سیبک گلوش بالا پایین شد.
قشنگ مشخص بود که تک تک لحظه های اون روز یادشه و تعریف کردنش براش مشکله! خواستم بگم دیگه نیازی به تعریف کردن نیست،
اما خودش زودتر به حرف اومد و ادامه داد: - وقتی به در حیاط رسیدم و دود بلند شده از زیر زمین رو دیدم، همونجا خوراکی هارو انداختم و به اون سمت دویدم.
مامان و سارا تو زیرزمین گیر کرده بودن و تنها چیزی که ازشون شنیده میشد صدای جیغشون بود. در زیرزمین گیر کرده بود و فقط شعله های آتیش بود که از پنجره ها به بیرون زبونه میکشید.
حدس اینکه بقیه ماجرا چی بوده سخت نبود! نگاهش رو بین چشمام چرخوند. تاری از موهام که توی صورتم اومده بود رو بین انگشتای سوختش گرفت و تابی داد. چشمام رو به آهستگی بسته و لبخندی زدم. نه تنها حس بدی نداشتم، بلکه لمسش سراسر لذت و آرامش بود! همونطور که چشمام بسته بود، با صدای آروم تری ادامه داد....