[رمان] [انتقام درونی شیطان] چهارشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ Harley ۱ نظر

 

 پشت خط‌ سکوت بود. انگار منتظر بود اول من حرف‌ بزنم.

بفرمایید!

فکر کردم دلخورید که اینقدر دیر جواب دادین خانوم احمدی. صدای مردونه و بمش، این دفعه که با آرامش‌ پشت گوشی صحبت میکرد، حسابی‌ دلپذیر و لذت بخش بود! خش مردونه ای که توی صداش بود، ته دلم رو ناخداگاه قلقلک داد. من چه مرگم شده بود؟!؟؟! فهمیدم که مکث طولانی ای برای جواب دادن کردم، به همین دلیل بلافاصله گفتم:

نه جناب محب چه دلخوری؟! روابط ما کاملا کاریه، احساسی نیست که این قبیل عواطف بینمون در جریان باشه! این حرف هارو ناخداگاه بیشتر به خودم زدم تا اون، اما با جوابی که داد دست و پام رو بست.

درسته که روابط ما کاریه، اما احساسات جداناپذیر ترین چیز انسان هاست! ناچار با گفتن " البته " ای حرفش رو تایید کردم.

به هرحال من بابت تندخویی اون روزم از شما عذرخواهی میکنم. به همین دلیل اگه مایل باشید امشب شما رو شام دعوت میکنم، تا هم به صحبتمون راجع به پرونده رسیدگی کنیم، و هم من عذرخواهیم رو خدمتتون عرض کنم.

این بلند منشی شما رو میرسونه جناب محب، اما واقعا نیازی به عذرخواهی نیست.

اما من اصرار دارم! مشکلی نیست اگه هماهنگی هاش رو هم خودم انجام بدم و نتیجه رو برای شما پیامک کنم؟!

باشه پس، مشکلی نیست! آدرس و ساعت رو برای من پیامک کنید لطفا.

بعد از خداحافظی از محب، به سمت چند نفر باقی مونده برگشته و سرسری خداحافظی کردم تا زودتر به خونه برم و برای قرار امشب، آماده بشم.

به کل حرفی که با حامد داشتم رو فراموش کرده و به سرعت از باغ خارج شدم. حالا وقت برای گفتن این موضوع زیاد بود، دفعه بعد حتما می‌گفتم!

به خونه که رسیدم یادم اومد که پنی رو تحویل نگرفتم. با نگاهی به ساعت انداختم، فهمیدم که خیلی وقت کافی ندارم! همین الام هم ساعت ۶ بود و محب با پیامکی که توی راه برام فرستاد، قرار رو برای ساعت ۷.۳۰ فیکس کرده بود.

بیخیال اوردن پنی شده و بعد از یه دوش مختصر، شروع به پیدا کردن یه لباس مناسب کردم.

چون یه قرار ملاقات خارج از دفتر و تایم کاری بود، نمیخواستم تیپم خیلی اغرار آمیز به نظر برسه و باعث سو تعبیرش بشه!

بالاخره لباس ساده و شیکی انتخاب کرده و خونه رو به مقصد رستوران انتخابیش، ترک کردم.

جای خلوت و شیکی بود.
البته که از محب، کمتر از این هم انتظار نمی‌رفت!

وارد رستوران شدم که مسئول پذیرش جلو اومد.

_ خیلی خوش اومدید خانوم.
امیدوارم اوقات خوشی رو اینجا سپری کنید.
میز رزرو داشتید!؟

_ سلام ممنونم؛ مهمون آقای محب هستم.

بلافاصله سری به نشونه احترام، خم کرد و با لبخندی مودب، به سمت جایی که محب مستقر شده بود، راهنماییم کرد.

من رو به میزش رسوند که محب به احترامم بلند شد و لبخند موقری زد.

پیشخدمت بعد از نگه داشتن صندلیم برای نشستن، منو رو رو به روی هردومون گذاشت و فاصله گرف.

محب احوال پرسی مختصری کرد و گفت:
_ اینجا یکی از رستوران های محبوب منه.
امیدوارم راحت مسیر رو پیدا کرده باشید!

نگاه سرسری به اطراف انداخته و تاییدش کردم.
تم آبی مخملی که برای پرده ها و صندلی ها، تعبیه شده بود، حس خاص و آرامش بخشی داشت.

از طرفی دیگه، فاصله زیاد میز ها باعث میشد که صدای کسی، مزاحم کس دیگه ای نباشه.

_ بله واقعا جای آروم و زیباییه!
آدرس سر راستی هم داشت.

_ خوشحالم که پسند کردید.
من مجدد، حضورا ازتون عذرخواهی میکنم بابت رفتارم.
اون روز دست یکی از بچه های کارخونه لای دستگاه پرس گیر کرده بود و شدیدا آسیب دیده بود.
حقیقتا همین الان هم خیلی از حرف های مکالممون رو یادم نیست، اما مطمئنم تو عصبانیت حرف هایی زدم و چیز هایی گفتم که در خور شان شما نبوده!

حالا که دلیل عصبانیتش رو فهمیده بودم، همون مقدار ناراحتی هم که تو دلم داشتم، دود شد رفت هوا.

این آدم اینقدر مودبانه عذرخواهی کرده بود که دیگه جایی برای دلخوری باقی نمیذاشت!

_ واقعا برای اتفاقی که افتاده متاسفم.
الان حال اون کارگر چطوره؟!

_ بهتره خداروشکر.
متاسفانه ۲تا از استخون های دستش شکسته.

دوباره ابراز تاسف کردم.
کمی به سکوت گذشت، که دوباره به حرف اومد.

_ خب خانوم احمدی پیشرفتی هم توی پرونده داشتید.

_ من پرونده رو کامل مطالعه کردم، و فقط چنتا سوال دارم ازتون.

دستاش رو روی میز قلاب کرد که بلافاصله به دستکش های چرمیش خیره شدم.

_ مشکلی نیست، هرچی میخواید بپرسید، من سر و پا گوشم!

سعی کردم قبل از پرسیدن، کمی به سوال هام نظم بدم.

مثل خودش دستام رو روی میز قلاب کرده و سوالاتم رو شروع کردم.

_ خاطرتون هست که اون روز راجع به شریکتون سوال کردم؟

سری به نشونه تفهیم تکون داد، که ادامه دادم:
_ و خاطرتون هست که راجع به روابط بینتون پرسیدم و شما گفتید که صرفا کاری بوده؛ درسته؟

اینبار نگاه دقیق تری بهم انداخت و بعد از چند ثانیه، سر تکون داد.
کامل زیر نظر گرفته بودمش تا کوچک ترین عکس العملش رو هم از دست ندم!

_ اما فکر میکنم که شما به اندازه کافی با من صادق نبودید!

_ چطور مگه؟!

_ من صفحه اینستاگرامی شما رو چک کردم آقای محب و اون از شما رو راست تر بود گویا!
شما روابط صمیمی و دوستانه خودتون رو به من نگفته بودید.
اگه بنا به پنهون کاری باشه من نمیتونم اونطور که باید و شاید بهتون تو پیشبرد پرونده، کمک کنم!

بدون اینکه خمی به ابرو بیاره، برای چند دقیقه بی حرف، فقط به تماشام نشست.

توقع داشتم شوکه بشه، یا حدالعقل کمی استرس و دست پاچگی تو رفتارش مشهود بشه؛ اما هیچ تغییری تو میمیک صورت و بدنش نبود.

انگار هیچ چیز تو دنیا نمیتونست این مرد رو مضطرب کنه!

وقتی حس کردم داره سکوت طولانی میشه، با نیشخند گفتم:
_ مثل اینکه خیلی هم متعجب نشدید از اینکه فهمیدم!

لبخند آرومی زد و چشم هاش رو با طمانینه، یه دور باز و بسته کرد.

_ خانوم احمدی فکر میکنید من الکی شمارو به عنوان وکیلم انتخاب کردم؟!
یا اینقدر بی حواس و کند هوشم که اگه میخواستم چیزی رو پنهون کنم، عکس های قدیمی پیجم رو پاک نکنم؟!؟

از حرفاش گیج و شوکه شدم.
منظورش چیه؟!؟!
_ پس....

تکیه اش رو از صندلی برداشت و روی میز خم شد.

همونطور که هنوز اون لبخند مرموز رو کنار لبش داشت، ادامه داد:
_ من خیلی چیز راجع به شما میدونم تابش خانوم و مطمئن باش هیچ قدمی رو بدون فکر برنمی‌دارم!
اگه اومدم اون دفتر وکالت، اگه تورو به عنوان وکیل انتخاب کردم، مطمئن باش پشتش فکر و برنامه ریزی بوده!

 

تا اینجا عالی بود :)

مرسی که رمانمو دنبال میکنید و نظرتونو میگید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">