[رمان] [انتقام درونی شیطان] دوشنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ Harley ۰ نظر

 

دستام رو آب کشیده و گوشیم رو از روی پیشخون آشپزخونه برداشتم.

حامد بود که رسیدنش رو اطلاع میداد.
ازش خواستم ده دقیقه منتظر بمونه تا بقیه ظرف هارو آبکشی کنم.

وقتی کارم تموم شد، به سرعت از خونه خارج شده و به حامدی که دم در، تو ماشینش منتظرم نشسته بود، رسیدم.

وقتی من رو دید ماشین رو خاموش کرده و ازش پیاده شد.
بعد از کمی حال و احوال و خوش و بش، پرسید:
- پس این رخشت کو دختر؟

با دستم فضای پشت سر رو نشون داده و گفتم:
- تو پارکینگه، چند روزه که با مترو میرم سرکار.

- همون بحث آلودگی هوا و نجات زندگی نسل آینده؟!

- البته!
اصلا مسئله کوچکی نیست و متاسفانه خیلی تو جامعمون کم اهمیت شده!

خنده مردونه ای کرد روی سرم بوسه ای کاشت‌.

- باشه دردونه، حق با توعه!
کاش ماهم بتونیم به این درجه از درک و شعور برسیم.
پس چیشد که تصمیم گرفتی با ماشین شخصی سفر کنی؟

- بلیطا همه برای فردا و پسفردا به فروش رفته بود، منم عجله دارم و نمیتونم بیشتر صبر کنم.

سری به تایید تکون داد که به سمت پارکینگ و ماشین من حرکت کردیم.

از پشت سر به شونه های پهن و قد رشیدش نگاه کردم.
واقعا کت و شلوار برازنده آدم هایی مثل دایان و حامد بود!

حسابی بهشون میومد و ازشون یه مرد شیک پوش و جذاب میساخت!

حامد پشت فرمون نشست و با یکی از کارکنانش هماهنگ کرد تا دنبال ماشینش بیاد و اون رو به خونه خودشون برسونه.

بعد از رسیدگی به کارای ماشین که چیزی حدود ۲ساعت از وقتمون رو گرفت، به سمت خونه حرکت کردیم‌.

تو طول راه از مسائل مختلفی حرف زدیم و حسابی خندیدیم‌.
همیشه کنار حامد خوش می‌گذشت!

وقتی رسیدیم، در ویلا رو با ریموتی که تو جیبش بود باز کرد و ماشین رو به داخل هدایت کرد.

داشتم از ماشین پیاده میشدم که صدای گوشیم بلند شد.
دایان بود که لوکیشن خونشون رو برام دقیق فرستاده بود.

ازش تشکر کردم و دستم رو تو دست دراز شده حامد گذاشتم.
با همون دست های قفل شده، وارد خونه شدیم که مامان به استقبالمون اومد.

من رو سخت در آغوش گرفت و شروع به گلایه های مادرانش کرد.

با خنده بوسه ای به گونه نرمش زده و گفتم:
- این دختر بی معرفتتو ببخش دیگه مامان جون.
بیشتر از این شرمندش نکن!

وقتی عذر خواهیم رو شنید، بالاخره رضایت داد و از آغوشم خارج شد.
هیکل لاغر تر و قد کوتاه تری نسبت بهم داشت و همین موضوع باعث میشد که من، همیشه اونو تو بغلم جا بدم.

- لباساتو که قبل اومدن شستی مامان جان، اره؟

با شنیدن جملش، منو حامد زیر خنده زدیم.
حامد با همون خنده دست دور کمر مامان انداخت و حینی که به سمت پذیرایی هدایش میکرد، گفت:

- دیگه برای ابراز نگرانی دیره خوشگلم، تو که همون اول بغلش کردی.

با لحن دلخور جوری که منم صداش رو بشنوم، گفت:
- خب دلتنگش بودم حامد جان تو که میدونی!
دیگه اون لحظه به این چیزا فکر نکردم.

حامد بوسه ای روی موهای شکلاتیه مامان زد و حرفش رو تایید کرد.

عاشق این ابراز محبت ها و مهری که بینشون بود، بودم.
هیچ وقت از همدیگه دریغش نمی‌کردن!

با خنده بهشون نزدیک شده و گفتم:
- بابا جلوی دختر عذبتون حدالعقل مراعات کنین دیگه!

هردو خنده ای کردن و مامان بعد از نشوندن من روی کاناپه، به آشپزخونه رفت تا به قول خودش با مقویجات برگرده.

معتقد بود من خونه به خودم نمی‌رسم و برای خورد و خوراک سالم تنبلی میکنم‌
که البته دروغ هم نبود!

بعد از چند دقیقه سیمین خانوم و مامان هردو با دستایی پر از آشپزخونه خارج شدن.

مامان با اینکه مستخدم داشت، اما اکثر کار های مربوط به آشپزخونه رو، دوست داشت خودش انجام بده.

میدونستم مامان تو این زندگی مرفه خوشحاله و بهترین ایامش رو می‌گذرونه.

هر سه دور هم نشستیم و مشغول خوردن تنقلات و حرف زدن شدیم.
حرف زدن باهاشون نه تنها کسل کننده نبود؛ بلکه سرگرم کننده و آرامش دهنده هم بود.

- راستی تابش گفتی کدوم شهر میخوای بری؟

فنجون چایم رو از روی میز برداشته و در جواب مامان گفتم:
- مشهد

- نگفتی برای چه کاری و اینقدر عجله ای داری میری مامان جان!

بی حواس جواب دادم:
- پدر یکی از موکلام فوت کرده، برای مراسم اون میرم

وقتی سکوتشون رو دیدم، تازه به خودم اومد‌ه و متوجه گافی که داده بودم؛ شدم‌.
این دیگه چه گندی بود که من زدم؟؟!!

نگاهم رو به چشمای ریز شده حامد داده بودم، که صدای مامان بلند شد.

- خدا رحمتشون کنه؛ فکر کردم سفر کاری میری عزیزم!

حامد هم با لحن مرموزی " منم همینطور " ای گفت!
کمی تو جام جا به جا شده و جواب دادم:

- دو منظورست سفرم!
هم برای مراسم میرم، هم رو پرونده موکلم تحقیق میکنم و ابعاد بیشتری از زندگی و شخصیتش رو میشناسم.
بهرحال پرونده آسونی نیست و حرف احتمال قتل در میونه!

مامان که کم و بیش در جریان ماجرا گذاشته بودمش، قانع شده و حتی برای پیدا کردن اصل ماجرا، تشویقم کرد.

تو تمام مدت حامد سکوت کرده بود و حرفی نمی‌زد.
با اینکه اون هم راجع به پرونده میدونست، اما چیزی نمی‌گفت و هیچ اظهار نظری نمی‌کرد!

شام رو کنار هم خوردیم و حسابی خوش و بش کردیم.
حتی حامد هم از اون حالت متفکر قبلش، خارج شده و همراهمون می‌گفت و میخندید.

قشنگ حس می‌کردم مامان کنار این مرد، چندین سال جوون تر شده!

به کمک سیمین خانوم، مشغول جمع و جور کردن میز بودم که مامان به زور من رو بیرون کرد و خودش مشغول کمک کردن شد.

با دوتا چایی وارد پذیرایی شده و به حامدی که روی کاناپه مشغول فیلم دیدن بود، پیوستم.

وقتی من رو چای بدست کنارش دید، با لبخند تشکری کرد و کنار خودش برام جا باز کرد.

هردو مشغول تماشای تلویزیون بودیم که با حلقه شدن دستش دور شونم؛ سرم رو به شونه پهنش تکیه دادم.

من دختر ریز نقشی نبودم، اما به راحتی تو بغل مردونه حامد جا میشدم.

از همونجا سرم رو کمی بالا اورده و به موهایی که روی شقیقش خاکستری شده بود، نگاه کردم.

این موضوع نه تنها از زیباییش کم نمی‌کرد، بلکه جذابیتی مردونه هم بهش بخشیده بود.

ناخداگاه داشتم تو ذهنم حامد رو با دایان مقایسه می‌کردم.
فکر کنم تقریبا تو سن و سال هم بودن، اما چقدر دنیا هاشون متفاوت بود!

درسته هردو جز قشر مرفه بودن، اما دغدغه های خیلی متفاوت تری داشتن.
همون دغدغه هایی که عامل سفیدی تار های موهاشون شده بود!

یادم اومد که دایان هم لا به لای موهاش، تار های سفیدی به چشم می خورد!

با همون افکار بی سر و ته توی مغزم، رو به حامد پرسیدم‌:

- حامد جون یه سوال بپرسم؟؟

- دوتا بپرس خوشگلم‌.

- چیشد که عاشق مامانم شدی؟!

خنده آهسته ای کرد و گفت:
- از وقتی بچه بودی هزار بار این سوال رو از منو مامانت پرسیدی.
الانم اگه قصه اخرشبی میخوای، بگم مامانت بیاد بخوابونتت و برات تعریفش کنه.

- اما میخوام تو برام بگی!
تو قشنگ تر تعریف میکنی، عاشقانه تر...!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">