[رمان] [انتقام درونی شیطان] يكشنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ Harley ۰ نظر

 

بی توجه به فضای کم بین صورتامون و فضای اطراف، تو چشمای هم غرق شده بودیم.
تو چشماش آرامشی دیده میشد که از لحظه ورودش تا همین چند لحظه پیش، اثری ازش ندیده بودم‌!

با صدای صاف کردن گلوی کسی، به خودم اومده و تکون شدیدی خوردم‌.
وقتی مرد کت و شلوار پوشی رو کنار میزمون دیدم، کمی خودم رو جمع و جور کرده و به پشتی صندلیم تکیه دادم.

اما دایان بدون هیچ تغییری تو طرز نشستنش، به نگاه خیرش به من، ادامه داد.

- روزتون بخیر، من رو مدیریت فرستادن تا ازتون خواهش کنم اگه میشه کمی شئونات رو رعایت کنید!
چند وقتی هست که اماکن زیاد به اینجا رفت و آمد میکنه، نه برای وجه ما مناسبه این وضعیت، نه شما!

حقیقتا لحظه به لحظه از جمله مرد بیشتر سرخ میشدم.
سعی کردم دست دایان رو رها کنم که اینبار اون محکم دستام رو چسبید.

فشاری به دستام داد و با لبخند آروم و چین کنار چشماش، کمی اون حس بد رو ازم دور کرد.

بعد از مکث کوتاهی، از جا بلند شد و دستش رو جلوم دراز کرد.
نگاهی به اون مرد که با قیافه ای طلبکار، بهمون نگاه میکرد انداخته؛ دست تو دست دایان گذاشته و از جا بلند شدم.

دایان دوباره با دست های چرم پوشش، فشاری از روی حمایت به دستم وارد کرد و رو به اون مرد با خونسرد ترین لحن ممکن گفت:
- به مدیریتتون اعلام کنین دایان محب سلام رسوند!

گویی اون مرد دایان رو شناخت که بلافاصله قیافه حق به جانبش، از بین رفت و جاش رو به شرمندگی و ترس داد.

- آقای محب باور کنید...

نذاشت جملش تموم بشه.
همونطور که من رو دنبال خودش، به سمت در خروج میکشوند، " روز خوش " بلندی گفت.

از اینکه اینطوری اون مرد و صاحب کارش رو ضایع کرده بود، غرق لذت بودم و لبخند بزرگی روی صورتم نشسته بود.

به ماشین غول پیکرش رسیدیم که مثل دفعه پیش، همون مرد هیکلی به سرعت پیاده شد و در رو برای هردومون باز کرد.

دایان قدمی به ماشین نزدیک شد و در جلو رو بست.
به صورت من خیره شد و خطاب به رانندش گفت:
- اینبار میخوام پیش خانوم وکیل بشینم صولت!

با قیافه متعجب رانندش که حالا فهمیده بودم اسمش صولته و قیافه مشتاق دایان، دیگه نتونستم خندم رو کنترل کرده و رهاش کردم.

دایان هم لبخندی به خندم زد و من رو همراه خودش، تو صندلی های عقب نشوند.

اشتیاقی که تو چشماش بود مثل پسر بچه ای بود که اسباب بازی مورد علاقش رو خریده و حالا حاضر نیست حتی دقیقه ای، اونو از خودش دور کنه تا مبدا گمش کنه!

وقتی ماشین راه افتاد، خیلی تلاش کردم که دستش رو رها کنم، اما انگار حسی درونی مانع میشد.

من از این مرد خوشم میومد و جذبش شده بودم، پس چرا باید خودمو عذاب میدادم  و از خودم دریغش می‌کردم.

نگاهی به سمتش انداختم. 
با بی خیالی به پشتی صندلی تکیه داده بود و از اون ظاهر اتو کشیده همیشگیش خبری نبود!

این حالتش که از اون آدم عصا قورت داده دیگه خبری نبود، حس صمیمیت و خودمونی بیشتری به آدم میداد و شرایط رو کنارش تلطیف می‌کرد.

- مراسم پدرت کی هست؟!

با شنیدن صدام سرش رو به سمتم چرخوند و بی حرف، چند ثانیه بهم خیره شد.

- ممنونم، اما خانواده من یه شهر دیگه زندگی می‌کنن و مراسمشون هم همونجاست.

مصمم تر از قبل گفتم:
- مشکلی نیست، هر شهری باشه میام.

- واقعا احتیاجی...

نذاشتم حرفش رو کامل کنه، فشاری به دستش داده و گفتم:
- چرا هست!

لبخند یه وری جذابی زد و گفت:
- باشه خانوم تابش.

دیگه تا انتهای مسیر که خونه من بود، حرفی رد و بدل نشد و ماشین تو سکوت فرو رفته بود.

صولت جلو در خونه نگه داشت.
خواست از ماشین پیاده بشه و درو برام باز کنه که پیش دستی کرده و گفتم:
- احتیاجی نیست آقا صولت من خودم پیاده میشم.

از تو آیینه جلو نگاهی به محب انداخت و وقتی سر تکون دادنش رو به نشونه تایید دید، از ماشین پیاده نشد و گفت:
- ممنونم خانوم، روز خوبی داشته باشید.

با لبخند تشکری کرده و پیاده شدم، که متوجه شدم دایان هم با من پیاده شد.

چند قدمی باهام طی کرد و وقتی کمی از ماشین فاصله گرفتیم، گفت:
- من امروز عصر به سمت مشهد حرکت میکنم. مراسم خاکسپاریش فردا صبحه، برای سوم و هفتمش هم یا مسجد میگیریم یا مراسم رو تو خونه برگزار می‌کنیم!
هرکدومش رو که تونستی بیا.

مکثی کرده و نگاهش رو یه دور کامل توی صورتم چرخوند و اینبار با لحن خاص تری، ادامه داد:
- البته که شما نیومده هم عزیزی!

لبخندی کوچکی زده و گفتم:
- منتظر پیامت برای آدرس خونتون هستم.

دیگه اصراری مبنی بر نیومدنم نکرد و با خداحافظی کوتاهی به ماشین برگشت.

وقتی ماشین از پیچ کوچه گذشت، من هم وارد ساختمون شدم.
باید هرچه زودتر کار هام رو ردیف می‌کردم تا برای یه مسافرت یکی دو روزه آماده بشم.

اولین کاری که کردم، چک کردن سایت و بلیط های هواپیما و حتی قطار بود، اما بخاطر تعطیل رسمی که تو این هفته بود، همشون پر بودن و به این زودی ها، جای خالی پیدا نمیشد!

مجبور بودم با ماشین خودم برم و هیچ اطلاعی نداشتم که ماشین برای جاده، سرویس شده یا نه؟!

همیشه این کارای فنیش با حامد بود و من خیلی سر در نمیاوردم.

بعد از هماهنگی با مجد و شنیدن هزار مدل غر برای ۲ روز مرخصی، با حامد تماس گرفته و جریان مسافرت رو باهاش درمیون گذاشتم.

سکوتش تا چند ثانیه به طول انجامید و بالاخره به حرف اومد:
- جریان این مسافرت یهویی چیه تابش؟

- چیز خاصی نیست، یه مسافرت ضروری و کمی کاریه!

نمیدونم چرا، اما دلم نمی‌خواست حقیقت رو بهش بگم و این موضوع کمی معذبم میکرد.
من هیچ وقت از حامد و مامان چیزی رو پنهون نمی‌کردم.

- باشه عزیزم من تا یک ساعت دیگه میام دنبالت تا باهم ماشیم رو ببریم سرویس. از اونور هم شام بیا پیش ما.
منو و مادرت حسابی دلتنگتیم عزیزم، الان هم که برای چند روز قراره ازمون دور بشی.

حرفش رو قبول کرده و تو یک ساعت باقی مونده سعی کردم کمی به اوضاع خونه رسیدگی کنم.

سفارش پنی رو هم به خانوم جلالی کرده و برای چند روز به اون سپردمش‌.

داشتم ظرف های این چند روز رو میشستم که با شنیدن صدای پیامک گوشیم، از حرکت ایستادم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">