[رمان] [انتقام درونی شیطان] شنبه, ۳۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ Harley ۰ نظر

 

دایان دوباره ناپدید شده بود و توی چند روز گذشته، خبری ازش نبود. 
تا امروز صبح که زنگ زد و درخواست یه قرار ملاقات داشت.

خواستم اول کمی دست بالا بگیرم و بگم تایم خالی ندارم، اما اینقدر قشنگ و محترمانه خواستش رو بیان کرد که از انجامش، سر باز زدم!

این مرد عجیب بلد بود که آدم هارو توی مشتش بگیره و رو سر پنجه، بچرخونه!

برای ناهار یه قرار ملاقات ترتیب دادیم و قرار شد اینبار مکانش رو من انتخاب کنم.

آدرس یه رستوران نزدیک دفتر رو براش فرستادم. اینجوری دیگه مشکل رفت و آمد هم نداشتم.

بهرحال روز " سه شنبه های بدون ماشین " بود و خیلی دستم برای انتخاب رستوران، باز نبود.

شاید به شیکی مکانی که اون دفعه اون برده بودمون، نبود.
اما جای آروم و تمیزی بود و کاملا برای قرار ملاقات های کاری مناسب بود!

ده دقیقا قبل از ساعت مقرر، دفتر رو ترک کردم تا به موقع به قرار ناهارمون برسم.

چند دقیقه زودتر رسیده و بعد از انتخاب یه میز مناسب، منتظرش شدم.
تو این تایم هم بیکار نمونده و شروع به کتاب خوندن، کردم.

غرق کتاب بودم که با صدای سلام کردن کسی، ترسیده تکونی خوردم.

دایان بود که با ظاهری آشفته روی صندلی رو به روم نشست.

- ببخشید قصد ترسوندت رو نداشم.

- نه مشکلی نیست، اما فکر کنم تو حالت خیلی رو به راه نیست؛ نه؟؟

حدس اینکه حالش مسائد نبود، اصلا کار سختی نبود
آدمی که همیشه تو کت شلوار های تمیز و خوش دوخت می‌درخشید، امروز فقط با یه پیراهن کمی چروکی که دو دکمه بالاش رو باز گذاشته و روش هم کتی نپوشیده، به قرار ملاقات وکیلش اومده بود!

شاید هر کس دیگه ای بود، نمی‌تونستم از روی لباساش احوالاتش رو حدس بزنم، اما دایان هرکسی نبود!

نفس خسته ای کشید و گفت:
- واقعا رو به راه نیستم!

- اتفاقی افتاده؟!

نگاه عمیقی بهم انداخت، انگار دو دل بود که ماجرا رو برام تعریف کنه؛ یا نه.

انگار بالاخره دلش رو به دریا زد، که گفت:
- امروز یه اتفاق بد برام پیش اومد!

- اگه کمکی از دستم بر بیاد حتما انجام میدم!


شونه ای بالا انداخت و دوباره سکوت کرد.
وقتی با این ظاهر بهم ریخته شونه بالا انداخت، خیلی کمتر از سنش دیده شد.

شبیه پسر بچه ای شده بود که بخاطر غرورش نمیخواد حرفی از دردش بزنه و با غد بازی، میخواد همه چیز رو کاور کنه!

با دستش روی میز ضرب گرفته بود و بی قرار پاش رو تکون میداد.
از تمام حالاتش تشویش و اضطراب میبارید!

از آدم مرموز و محکمی مثل دایان این احوال بعید بود و بدجوری نگرانم میکرد.

دیگه نتونستم بی تفاوت بمونم.
دستم رو روی دستی که روی میز گذاشته بود، قرار دادم.

هم زمان هم حرکت دستش و هم حرکت پاش متوقف شد.
نگاهش رو به چشمام دوخت و بالاخره زبون باز کرد.

- امروز پدرمو از دست دادم!

بیشتر از خبر ناگهانیش، از لحن سردش تعجب کردم‌‌.
هرچقدر هم دایان آدم توداری باشه، مرگ پدر چیزی نیست که آدم بتونه راحت باهاش کنار بیاد.

این رو منی که پدرم رو از دست دادم بهتر از هر کسی میدونستم!
هرچقدر هم اون آدم بد و نامرد باشه، باز هم پدره!

- من واقعا متاسفم، نمیدونم برای تسکین دردت چی بگم.

پوزخندی زد و دوباره نگاهش رو به پنجره کنار دوخت.

- چرا فکر کردی من الان درد دارم؟!
الان تنها نگرانی من مادر و خواهرم هستن که تنها شدن، نه هیچ چیز دیگه.

از فک‌ منقبض شدش متوجه شدم که یک کلمه از حرف هاش هم درست نیست!

شاید به عنوان یه وکیل دیگه نباید دخالت می‌کردم و این بحث شخصی رو همینجا می‌بستم، اما با دل و وجدام خودم چیکار می‌کردم؟!


چطور میتونستم این حجم از بی قراریش رو ببینم و بی توجه، به بقیه قرار کاریم می‌رسیدم؟!

به میز نزدیک تر شدم و دست مشت شدش رو توی هردو دستم نگه داشتم.

دوباره با همون نگاه عجیب بهم خیره شد.
انگار منتظر توضیح کارم بود!


- من هم پدرم رو از دست دادم.
پدری که خیلی هم مهربون و حامی نبود، اما باز هم پدر بود!
وقتی خبر فوتش رو شنیدم، گریه نکردم
حتی ته دلم گفتم بالاخره راحت شدیم!
اما هرچی گذشت، زندگی نه تنها راحت نشد، بلکه سخت تر و سخت تر هم شد.
درسته که ناپدریم از محبت و عشق اشباعم کرد، اما یه تیکه از قلبم همیشه خالی موند و چیزی نتونست جاش رو پر کنه.
مهم نیست چه کار هایی کرده، اون آدم مهم ترین نقش رو توی زندگیت داشته!

با دقت داشت به حرفام گوش میداد و کمی اخم بین ابروهاش نشونده بود.

هردو در سکوت بهم خیره بودیم که تو همین حین گارسون هم از راه رسید و منو هارو به سمتمون دراز کرد.

بدون اینکه دست دایان رو رها کنم، با لبخند رو به اون مرد گفتم:
- اگه اجازه بدید بعدا سفارش میدیم.

با گفتن " هرطور مایلید " میزمون رو ترک کرد و تنهامون گذاشت.

اینبار دایان بود که به میز نزدیک تر شده و رخ به رخم شد.

با دندون های کلید شده، غرید:
- من هیچ خاطره خوبی از پدرم ندارم.
شخصیت داغون امروز من، نتیجه تربیت افتضاح اون مردِ!

این مرد سراسر درد و زخم بود و می‌گفت " کی گفته من درد دارم "!

بی توجه به موقعیت و اطرافم، یا حتی قول قراری که با خودم گذاشته بودم، دستم رو روی گونه شیو شدش گذاشته و با ملایم ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم، گفتم:

- کی گفته شخصیتت داغونه؟!
تو مرد ترین و قوی ترین مردی هستی که تو پسرای اطرافم دیدم.
کسی که تونسته یه تنه و بدون سرمایه کلون، همچین دم و دستگاهی برای خودش دست و پا کنه، یا حتی اون اتفاق تلخ رو پشت سر بذاره؛ آدم کمی نیست.

بدون اینکه ازم فاصله بگیره یا واکنش تند و بدی به دستم نشون بده، با صدای آروم تری پرسید:
- تو از من چی میدونی آخه دختر خوب؟
چطوری میتونی اینقدر با اطمینان از شخصیت من حرف بزنی!؟
شاید من واقعا قاتل سحر و احسان باشم، بازم همون دیدگاه رو نسبت بهم داری؟!؟!

این بار بیشتر فکر کردم.
واقعا از کجا مطمئن بودم؟!
انگار متوجه مکث و فکر کردنم شده بود که با سکوتش، بهم اجازش رو داد.

نگاهی به اجزای مردونه صورتش انداختم.
من اصلا مگه چند وقت بود که این آدم رو میشناختم؟!

نکنه راستی راستی دل بستش شدم که نمی‌تونستم عیب و ایراداشو ببینم و همین الانم که مشغول فکر کردن بودم، فقط نکات مثبت شخصیتش جلو نظرم میومد؟؟!!

آدمی که اینقدر سخت جنگیده بود، آدمی که با زیر دستاش مهربون بود، آدمی که بلد بود به راحتی تو دل بقیه جا باز کنه، یا حدالعقل تو دل من که حسابی جا باز کرده بود!
آیا میتونست شخصیت بدی داشته باشه؟!

البته که هیچ خوب و بد مطلقی برای آدم ها وجود نداشت، اما من مطمئن بودم که خوبی های این مرد، بیشتر می‌چربید! 

- شاید خیلی نشناسمت و وجه های زیادی از شخصیتت باشه که تا الان از من پنهون مونده، اما من به دو چیز اطمینان کامل دارم!
اول حرف دل خودم، دوم چشمای آدمای اطرافم.
تا حالا هیچ کدومشون بهم دروغ نگفتن دایان!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">