هنوز درگیر احساسات ضد نقیض درونم بودم که صداش رو کنار گوشم شنیدم:
- بهت قول میدم که خونه ارواح نیست!
میتونی جلو تر هم بری.
از طعنه و شوخی طبعی که تو لحنش بود، حرصی نفسی کشیده و به جلو قدم برداشتم.
این آدم همونی بود که روز اول ملاقاتش کردم؟
یا اون روز پشت تلفن باهاش صحبت کردم؟!
فضای داخلی خونه برخلاف بیرون، حسابی بزرگ و دل باز بود.
خونه ای بزرگ و تقریبا با تم اشرافی بود و از ظاهرش مشخص بود که نمیشد، میزان حساب بانکی صاحبش رو، تخمین زد!
با اشاره دستش به سمت پله هایی که به طبقه بالا راه داشت، به همون سمت حرکت کرده و صداش رو شنیدم:
- اتاق خوابا طبقه بالاست خانوم تابش.
پشت سرم میومد و یه جورایی از حضورش آرامش خاطر میگرفتم.
شاید هرکس دیگه ای هم جای اون الان اینجا بود، همین حس رو داشته و از تنها نبودنم شاکر بودم؛
البته شاید!
به طبقه بالا که رسیدیم، از همین جا هم میتونستم اتاق هایی که آتش گرفته بودن رو ببینم و تشخیص بدم.
دیوار سفید اطرافشون کاملا سیاه شده بود و چیز مشخصی هم از در های چوبیشون باقی نمونده بود!
وقتی تعللم رو دید، این بار خودش پیش قدم شد و به سمت اتاق اول حرکت کرد.
وارد اتاق شد و از همونجا با لبخندی آروم دستش رو به سمتم دراز کرد.
نگاهی به دست پوشیده در چرمش انداخته و با نفس عمیقی، به سمتش حرکت کردم.
بی هیچ تعلل و خجالتی، دستم رو توی دستش گذاشته و به لبخندش خیره شدم.
قدمی بهم نزدیک تر شد، جوری که هرم تنفسش رو روی پوستم حس میکردم.
نگاهی به همه اجزای صورتم انداخت و گفت:
- نگران نباش، قول میدم این دفعه حسابی حواسم جمع باشه!
نپرسیدم قراره به چی حواسش جمع باشه، یا اصلا من باید نگران چی باشم!؟؟
فقط از حس اطمینان توی لحنش، غرق لذت شده و ترجیح دادم سوالای مهمم رو بعدا مطرح کنم.
میتونستم اون حس اعتماد و اطمینان رو تو عمق چشماش ببینم و برای تصمیم هایی که گرفته بودم، مصمم تر بشم!
فشاری به دستم داد و بعد از رها کردنش، به سمت اتاق برگشت.
با نگاهی به فضای اطرافش متوجه شدم که وارد اتاق ماساژ سحر شدیم.
اتاق کوچکی بود، اما برای کاری که انجام میداد، گویا حسابی مناسب بود.
هرچند که الان چیزی ازش باقی نمونده بود، اما با توجه به سلیقه ای که تو دیزاین و انتخاب وسایل طبقه پایین دیدم، مشخص بود که اینجا هم روزی به خوبی تزیین شده بود!
یه قفسه پر از شمع های گوناگون تو سایز ها و شکل های مختلف که حالا هرکدومشون به نوعی سوخته و آب شده بودن.
یه قفسه دیگه هم از شیشه های شکسته و چپه شده ای پر شده بود که احتمالا روزی، توی اونها با روغن های مخصوص و عطری بود!
تخت مخصوص و یک نفره ای که چیزی ازش باقی نمونده بود.
بقیه وسایل هم شرایط مشابهی داشتن.
چیز خاصی تو اتاق نبود یا حدالعقل با این نگاه سرسری من، چیز خاصی قابل رویت نبود!
من اینجا بودم که به هر طریقی، بی گناهی موکلم رو اثبات کرده و اونو به زندگی عادیش برگردونم، پس باید حسابی حواسم رو جمع میکردم.
بالاخره به دری که داخل اتاق بود و به اتاق خواب دیگه راه داشت، رسیدم.
اون در چوبی هم حسابی سوخته و از شکل افتاده بود.
در رو کامل باز کرده و به سمت دایانی که جلوی قفسه شمع ها ایستاده بود و یکی از اون هارو توی دستش میچرخوند، برگشتم.
- نمیای آقای دایان؟؟
با صدام گویی به خودش اومد و بعد از گذاشتن اون شمع سرجاش، با گفتن جمله " با کمال میل " به سمتم حرکت کرد.
به مسیرم ادامه دادم و وارد اتاق خواب اصلی شدم.
اگه اتاق قبلی ناراحت کننده بود، اینجا فاجعه واقعی بود!
اولین چیزی که به چشمم اومد، تابلوی نیمه سوختهی بزرگی از سحر و دایان بود که بی توجه به لنز دوربین، با خنده ای شاد و عمیق تو چشمای هم خیره شده بودن.
گوشهی چشم دایان مثل چندی پیش توی ماشین، چین خورده بود و خبر از خندهی عمیق و واقعیش میداد!
انگار با پتکی محکم به سرم ضربه زده بودن.
من چطوری تونستم مَرد این زن رو اینقدر راحت توی ذهنم راه بدم و از همین الان براش برنامه ریزی کنم؟!؟!
درسته مرده بود و دیگه حقی به گردن دایان نداشت، اما هنوز پرونده مرگش باز بود و دقیقا روی میز لعنتی من جاخوش کرده بود!
ولی مرده، ولی خیانت کار، من داشتم در حق این زن، عجیب نامردی میکردم!
اگه حق با پدرش بود و واقعا به قتل رسیده بود، چطوری میتونستم عدالت رو در حقش اجرا کنم وقتی درگیر احساساتی با مَردش بودم!
هرچی هم که بود همجنسم بود و این نوع مرگ، ناحقی تمام بود!
سعی کردم تمام افکار و احساساتی که امروز تجربشون کرده بودم رو موقتا، تا حل شدن این پرونده دور بریزم!
وقتی هنوز هیچی مشخص نبود، چطور میتونستم اینقدر احمق و ساده لوح باشم!؟
انگار حسابی تحت تاثیر جاذبه های مردونه دایان قرار گرفته بودم که منطقم رو خاموش کرده بودم!
حالا حسی شبیه به عذاب وجدان گریبان گیرم شده بود.
عذاب وجدان برای خودم و اون زن مرده!
- چرا خشکت زده خانوم تابش؟
چیز خاصی دیدی؟!
همونطور که پشتم بهش بود، گفتم:
- اره دیدم!
من اینجا یه زندگی شاد از دست رفته رو میبینم.
صدای پوزخندش رو که شنیدم، به سمتش برگشتم.
با نگاهی سرد و سنگی به تابلویی که تمام مدت نگاهم بهش بود، خیره شده بود.
انگار اون دایان خنده رو مهربون توی اتاق قبلی جا مونده بود و یه شخصیت جدید، با من وارد این اتاق شده بود.
عضلات صورتش جوری سفت و منقبض شده بود که انگار تا به الان، لبخند به صورت این مرد نیومده!
متوجه نفرت عمیق توی چشماش شدم اما برای توجیح و آروم کردنش، حرفی به ذهنم نمیرسید.
اصلا خیانت چه توجیحی میتونست داشته باشه؟!
درسته برای مرگش متاسف بودم، اما خیانتی که به این مرد کرده بود، کمر شکن بود!
کیس های کمی داشتم که بابت خیانت همسرشون شکایت کرده و دنبال وکیلی بودن که برای گرفتن حقشون کمکشون کنه!
بیشتر میشنیدم که طرفی که بهش خیانت شده کارش به دکتر و قرص رسیده و دیگه اون آدم سابق نشده.
حالا این مرد تجربه خیانت زنش با بهترین دوستش رو داشت و الان اینطوری محکم جلوی من ایستاده بود!
یاد قولی که توی اتاق قبلی بهم داد افتادم.
مطمئنم از اون مرد هایی بود که میشد روی قول و حرفشون مثل یه کوه، حساب باز کرد!