چقدر زود رسیدیم!
اینقدر محل زندگی هامون بهم نزدیک بود؟!
وقتی از ماشین پیاده شده و به اطراف نگاهی انداختم، فهمیدم که خیلی هم بهم نزدیک نبودیم و من مدت زیادی رو تو فکر و خاطرات گذشته، گذروندم!
خونه من تو یه محله متوسط بود، یه جای آروم و دنج.
اما خونه دایان تو یه محله خوب و بالای شهر بود.
اون از خونه ویلاییش، اینم از خونه آپارتمانیش که به گفته خودش، تازه توش ساکن شده!
وارد لابی ساختمون شده و به میز نگهبانی نزدیک شدم
خودم رو مهمون آقای محب معرفی کردم؛ که اون هم گفت قبلا هماهنگ شده و بهم اجازه ورود داد.
تو آیینه آسانسور دستی به گوشه شال زرشکیم کشیده و با دستمال کاغذی، کمی از رژی که با شالم ست کرده بودم رو، کمرنگ تر کردم.
با ایستادن آسانسور ازش پیاده شده و به تک واحدی که رو به روی آسانسور بود، نزدیک شدم.
با نفس عمیقی زنگ در رو فشردم.
چندی نگذشته بود که در باز شد و خانومی با لباس ساده، جلوی در نمایان شد.
با خوشامدی که بهم گفت، به خودم اومده و با لبخند موقری، ازش تشکر کردم.
با راهنمایی خدمتکار، روی مبل های پذیرایی، جاگیر شدم.
وقتی اون خانوم برای پذیرایی به آشپزخونه برگشت، وقت کردم تا نگاهی سرسری به اطراف بندازم.
خونه ساده و شیکی بود!
انتظار یه آپارتمان مجلل و لوکس رو داشتم، اما بیشتر وسایل خونه مینیمال و ساده بود.
تم وسایل خونه سفید بود، جوری که یه حس راحتی و آرامش به آدم میداد.
فکر کنم تنها بخش غیر ساده خونش، همون خدمتکاری بود که در رو برام باز کرد.
با برگشت مجددش، بهش لبخندی زده و پرسیدم:
_ جناب محب تشریف ندارن؟!
چای رو مقابلم گذاشت و ظرف تنقلات رو هم، کنارش قرار داد.
_ چرا خانوم هستن.
همین پنج دقیقه پیش پای شما جلسشون تموم شد.
گفتن بهتون بگم تا شما یه نگاهی به اطراف بندازید، ایشون هم یه دوش مختصر میگیرن و میان.
تشکری کرده و به پشتی کاناپه سفید رنگ، تکیه دادم.
وقتی دیدم خدمتکار هنوز سرپا ایستاده و با نگاهی پر استرس بهم نگاه میکنه، فهمیدم که کارش هنوز باهام تموم نشده.
نگاهی به چشمای مشوش و دستایی که توی هم میچلوند، انداخته و پرسیدم.
_ جانم عزیزم؟!
امری بود؟!
- راستش خانوم من بچم تصادف کرده، الانم بیمارستانه منتظر من که برم مرخصش کنن.
منم قرار شد صبر کنم که آقا بیان بعد برم.
اما الان دوباره بهم زنگ زدن که باید زودتر برم کارای ترخیصش رو انجام بدم، وگرنه یه روز اضافه تر واسه بستریش حساب میکنن.
فاصله بیمارستان هم از اینجا دوره اگه من بخوام با اتوبوس برم، خیلی دیر میرسم.
منتظر ادامه حرفاش بودم که سکوت کرد و نگاه با استرسی به ساعت مچی روی دستش انداخت.
- خیلی متاسفم عزیزم، اما فکر کنم دقیق متوجه نشدم که از دست من چه کمکی ساختست!
- هیچی خانوم جان، فقط ایرادی نداره من شما رو یکم تنها بذارم و زودتر برم؟
بعدا خودم برای آقا توضیح میدم.
ایشون همیشه درک میکنن!
وقتی فهمیدم دلیل تشویشش بخاطر منه، لبخندی زده و گفتم:
_ اصلا نگران نباش عزیزم، برو راحت باش.
من خودمم با آقای محب صحبت میکنم.
تشکری کرد و بعد از کلی قربون صدقه رفتن، لباساش رو پوشید و با عجله از خونه خارج شد.
چاییم رو تلخ سر کشیده و از جا بلند شدم.
حالا که کسی این دور و بر نبود، دوست داشتم خونش رو دقیق تر نگاه کنم و با شخصیتش بیشتر آشنا بشم!
نگاهی به دیوار هایی که اکثرا با تابلو های شعر پر شده بود، انداخته و به سمتشون حرکت کردم.
همشون رو یکی یکی خوندم.
شعر های پر معنی و زیبایی بود و اکثرشون رو قبلا شنیده بودم.
یه وجه مشترک دیگه ای که از محب با خودم پیدا کرده بودم، همین علاقش به شعر بود!
نه هر نوع شعری، بلکه اشعاری که پشتش یه دنیا حکایت و روایت مفصل نشسته بود!
آخرین تابلویی که باقی مونده بود، کمی نسبت به بقیه تابلو ها، فضای خصوصی تری داشت!
رو به روی یکی از اتاق های در بسته خونه نصب شده بود و تا نزدیکش نمیشدی، اصلا دیده نمیشد.
خواستم از راه اومده برگردم و تابلویی که اینطوری ماهرانه مخفی شده بود رو، نگاه نکنم.
اما حس کنجکاوی که این تابلو نسبت به بقیه تابلو ها، درونم ایجاد کرده بود، غیر قابل انکار بود!
به خودم قول دادم که سریع نگاهی بندازم و قبل از برگشتن محب، ازش فاصله بگیرم.
با احتیاط بهش نزدیک شدم که دیدم این هم یه تابلو شعر، مثل بقیه تابلو هاست!
اما مگه چه شعری بود که اینطوری مخفی شده بود؟!
وقتی رو به روش رسیده و متن نستعلیقش رو خوندم، خشک شده سر جام ایستادم.
این دیگه چه شعری بود؟!
این دیگه چه شعری بود؟!
یه بار دیگه متنش رو زیر لب با خودم تکرار کردم.
" باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا وانگه گرفتارت شوم "
مثل شخصیت خود دایان، از سرتاسر این شعر هم غرور و تکبر میبارید!
پس مشخص شد برای چی این تابلو شعر رو بیشتر از بقیه دوست داشت و جای و خصوصی تری، قرارش داده بود!
بیت آخرش بیشتر از بقیه، نظرم رو به خودش جلب کرده بود.
حس موذی که از خودش ساطع میکرد، برام عجیب بود.
انگار یه جورایی داشت اخلاق و منش دایان رو، بازگو میکرد!
مردی که تمام زندگیش به حساب و کتاب گذشته بود، طبیعی بود که برای عشق و علاقه هم چرتکه دستش بگیره و حساب بندازه!
هنوز تو همین افکار و شعری که انگار روی مغزم هک شده بود، بودم؛ که با صدایی که از پشت سر اومد، ناخداگاه شونه هام بالا پرید و قدمی به عقب برداشتم.
قدمی که برداشتم باعث شد تو جای گرم و مرطوبی فرو برم.
با بهت، سریع به عقب چرخیدم که دایان رو حوله پوش، تو یک قدمیم پیدا کردم.
پس اون جای گرم و مرطوب بغل دایان بود!
بالاخره از شوک خارج شده و فاصلم رو باهاش بیشتر کردم.
حالا اون بود که بدون هیچ شرم و حیایی با یه حوله کوچک دور کمرش و یه حوله کوچک تر دور دستاش، مقابلم ایستاده بود و بدن عضله ای و خیسش رو به نمایش میذاشت.
وقتی دیدم قصد عقب نشینی نداره و با پرویی تمام به چشمام خیره شده، نفس حرصی کشیده و گفتم:
_ بهتر نیست با وضع مناسب تری جلوی یه خانوم محترم حاضر بشید جناب!
ناخداگاه افعالم هم عوض شده بود و دیگه خبری از اون صمیمیت نبود.
لنگه ابروش رو بالا انداخت و حینی که جا به جا میشد و عضلات ورزیدش رو بیشتر تو چشمام فرو میکرد، گفت:
_ اونوقت این خانوم محترم نباید بدونه که نباید به اتاق خواب یه آقای محترم سرک بکشه!
تازه اگه اون خانوم محترم، یه وکیل خوب هم باشه که اوضاع داغون تر هم میشه!
اونوقت میفهمیم که این خانوم وکیل محترم، هیچی از حریم خصوصی و قوانینش نمیدونه!
بلافاصله از حرفش خجالت کشیده و گرما رو تو گونه هام حس کردم.
کاملا حق با اون بود!
من با پرویی تمام تو راهرو اتاق خوابش ایستاده بودم و راجع به اصول اخلاقی باهاش بحث میکردم؟؟!
خواستم بدون مکث ازش عذرخواهی کرده و کارم رو رفع رجوع کنم، که با قدمی که بهم نزدیک شد، باعث شد خود به خود ساکت بشم.