چند روزی از اون شامی که باهم خوردیم میگذشت و دایان هنوز، تماسی نگرفته بود.
تو این چند روز پرونده های دیگم رو سر و سامون داده و دوتا دادگاه هم شرکت کردم.
مطمئن بودم توی پرونده های زیر دستم موفق میشم، اگه غیر از این بود اصلا قبولشون نمیکردم!
اما پرونده دایان کمی فرق داشت و پیچیده تر بود!
پروندش رو تا الان چند بار خونده بودم، اما چیز خاصی دستگیرم نشده بود!
چون یه حادثه تلقی شده و چیز مشکوکی دستگیر پلیس نشده بود؛ به همین دلیل پرونده به سرعت مختومه اعلام شده بود!
اما حالا و بعد از ۶ ماه، چطوری پدر سحر ادعا میکنه که دایان بچش رو به قتل رسونده!؟!؟
اصلا تا الان کجا بوده که یهو بعد از ۶ماه سر و کلش پیدا شده!؟
شاید به تازگی مدرکی پیدا کرده!
اما اینقدر مدرک محکمه پسندی بوده که همچین ادعایی بکنه!؟
چون اگه اتهامش رد بشه، میتونم برای دایان، درخواست اعاده حیثیت بدم!
نظر همه متخصصا، از کالبد شکاف و آتش نشان، تا پلیس، بر این عقیده بود که صرفا اون اتفاق، یه حادثه بوده و قتل نیست!
اما قطعا یه دلیل محکم پشت این شکایت و به جریان انداختن دوباره پرونده و این همه سر و صدا، بوده!
بعد از تموم شدن تایم اداری و کارای دفتر، به سمت خونه حرکت کردم.
دیگه بقیه وکلا مثل سابق باهام راحت نبودن و گویی از اینکه اون پرونده به من رسیده، ازم دلخور بودن!
بد تر از همه هم مجد بود، که تلاش میکرد کمترین برخورد رو باهام داشته باشه.
به هرحال نمیتونستم برای رفع این دلگیریشون کاری بکنم.
میتونستن عرضشونو نشون بدن و خودشون این پرونده رو بردارن!
هرچند باز هم تلاششون بی فایده بود، چون دایان از قبل من رو انتخاب کرده بود!
اگه میگفتم از اینکه فهمیدم از قبل، توسط همچین آدمی انتخاب شدم، احساس غرور نمیکنم؛ صد درصد دروغ گفتم!
اون اینقدر راجع به حرفه و فعالیتم تحقیق کرده و به توانایی هام ایمان داشته، که بین این همه وکیل با سابقه، سراغ من اومده!
درسته کمی هم عجیب بود، اما اونقدر به خودم و کارم ایمان داشتم که مطمئن بودم، دلیل انتخابش صرفا استعدادم بوده، نه چیز دیگه!
به خونه رسیدم و بعد از پارک کردن ماشین، پلاستیک خرید هایی که سر راه، خریده بودم رو از عقب ماشین برداشتم.
جلو واحد خانوم جلالی که همیشه از پنی نگه داری میکرد، ایستاده و زنگ خونش رو زدم.
کمی طول کشید تا در رو باز کنه.
خانوم جلالی یه پیرزن خوش برخورد و مهربون ۷۰ساله بود که عاشق سگا بود.
وقتی فهمید برای نگهداری از پنی وقتی که سرکارم مشکل دارم، قبول کرد کنار سگای خودش، از پنی هم مراقبت کنه.
اون موقع پنی خیلی کوچیک بود و واقعا احتیاج به مراقبت و رسیدگی داشت.
بالاخره در واحد باز شده و چهره خنده روی خانوم جلالی، با پنی که تو بغلش جا خوش کرده بود، توی قاب در نمایان شد.
_ خسته نباشید خانوم جلالی، دستتون درد نکنه از پنی مراقبت کردین.
_ تو خسته نباشی عزیزم که از سر کار میای!
من که کاری نکردم، این طفل معصومم سرش با بچه هام گرم بود.
دوباره تشکری کرده و به سمت واحد خودم حرکت کردم.
با یه دست کیسه های خرید رو نگه داشته و با دست دیگم، پنی رو بغل کرده بودم.
در رو به سختی باز کرده و وارد خونه شدم.
خرید هارو روی کانتر آشپزخونه گذاشتم و با هردو دستم پنی رو بغل کرده و به خودم فشردم.
این چند وقت اینقدر سرم شلوغ بود و مشغله داشتم، که وقت کافی برای پنی نمیذاشتم و حسابی دلتنگش بودم.
پنی به بغل روی کاناپه نشستم و مشغول نوازش زیر گردن و شکمش شدم.
انگار پنی هم دلتنگم بود که چشم بسته، پوزش رو روی شکمم میکشید و حسابی برام ناز میکرد.
مشغول پنی بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
کمی خودم رو کش داده و از روی میز برداشتمش.
نگاهی به اسم کسی که تماس گرفته بود انداختم.
اسم محب روی صفحه چشمک میزد!
اولین بار بود که با تماس یه مرد هیجان زده شده بودم.
کمی استرسی شده بودم و سعی داشتم قبل از جواب تلفن دادن، خودم رو آماده کنم.
دیگه نزدیک بود تماس قطع بشه که جواب دادم.
قبل از من شروع به حرف زدن کرد.
_ فکر کردم اون شام و عذرخواهی مقبول واقع شده بود!
_ شده بود جناب!
گوشیم رو پیدا نمیکردم، برای همین کمی معطل شدید، عذرخواهی میکنم.
حس کردم صدای پوزخند زدن شنیدم، اما وقتی به حرف اومد و لحن آرومش رو دیدم، فهمیدم که شاید اشتباه کردم.
_ بسیار خب!
تماس گرفتم که قرار بعدیمون رو اعلام کنم خدمتتون.
من فردا یه جلسه آنلاین تو خونم دارم، راننده میاد دنبالت و شمارو میاره اینجا.
تا اون موقع من هم جلسم تموم میشه و به اتفاق میتونیم بریم خونه باغ.
_ خیلی هم عالی، اما احتیاجی نیست که راننده بیاد دنبالم، من خودم میتونم بیام.
_ بهتره که راننده بیاد دنبالت و از اون طرف با یک ماشین بریم.
دیگه بیشتر از این به ترافیک و آلودگی هوا دامن نزنیم بهتره!
بهش نمیومد همچین آدمی باشه!
کسی که به همچین چیز هایی اهمیت میده و دغدغه داره.
_ حرف شما کاملا درست و هوشمندانست آقای دایان، پس همین کار رو میکنیم.
اتفاقا خود من هم سه شنبه های بدون ماشین دارم!
_ چه جالب!
پس وقتی اینقدر به فکری، حتما نهال هم به اسم خودت داری!
خنده آرومی کرده و حرفش رو تایید کردم.
_ بله، ۱۰تا دارم!
_ چقدر عالی واقعا، من هم چنتا دارم اما تعدادشون رو نمیدونم دقیق.
بیشتر از پیش ازش خوشم اومد و اون حس خوشایند نسبت بهش، چند برابر شد.
خیلی ها بودن که افکارم رو مسخره میکردن و مرفه بی دردی میخوندنم که برای پر کردن اوقاتش، نمیدونه چیکار کنه و به اینکارا روی میاره!
اما من فقط انسان دغدغه مندی بودم که به نسل آیندش، اهمیت میداد.
حالا کسی رو پیدا کردم که نه تنها مسخره نمیکرد، بلکه خودش هم از این قشر بود!