_ ماه های اول کارگاه خیلی مشکل داشتیم!
اما تمام تلاشم رو میکردم که شکست نخورم تو راهی که قدم برداشتم.
اون چند ماه اول همش ضرر کردیم، پول کارگرا عقب افتاد و هزار تا مشکل ریز و درشت دیگه!
بعد از ۶ماه تازه به سود رسیدیم.
یادمه احسان اصرار داشت برای اولین ماه سود دهیمون، یه مهمونی و دورهمی بگیریم.
منم بی میل نبودم، بچه های دوران کارشناسی و چنتا از دوستامون رو دعوت کردیم ویلای کردان احسان.
مثل پارتی های امروزی نبود، واقعا یه دورهمی خوب بود.
دوباره کمی مکث کرد.
انگار داشت خاطرات اون روز رو دوباره تو ذهنش، مرور میکرد.
_ دومین باری که سحر رو دیدم اونجا بود!
خیلی خوشگل تر از دفعه پیشش شده بود، جوری که وقتی دیدمش تا چند لحظه نتونستم ازش چشم بردارم.
احسان هم متوجه شده بود و هی با تیکه و طعنه، اذیتم میکرد.
آخر شبم گفت " نگران نباش داداشم، خودم برات ردیفش میکنم! "
رفت پیش دختره و نمیدونم در گوشش چی گفت که چند دقیقه بعدش هردو باهم، اومدن پیشم.
پوزخند تلخ و سردی گوشه لبش جاخوش کرد.
سری به نشونه تاسف تکون داد که یقین داشتم برای اون روز های خودش، اینطور متاسف شده.
تا اینجا هیچ برداشت بدی از شخصیت های احسان و سحر نداشتم و همچنان برام گنگ بودن.
اما نگاه پر نفرت دایان داد میزد که موضوع به همون سادگیایی که من فکر میکنم نیست و هنوز خیلی چیز ها مونده که ازش بی اطلاعم!
_ من و سحر از اون مهمونی به بعد بیشتر باهم آشنا شدیم و وقت گذروندیم.
بیشتر شبیه دوتا دوست خوب بودیم تا کسایی که رابطه عاطفی باهم دارن.
با اینکه بهش احساساتی بیشتر از یه دوست عادی داشتم، اما نمیخواستم حس دوستانه و خوب بینمون، با پیشنهادم از بین بره.
کارگاهم روال خودش رو داشت، بعضی از ماه ها ضرر پشت ضرر بود و بعضی از ماه ها سودهی خالص!
تو تمام این مدت سحر همراهم بود و تو روزای سخت بهم انگیزه میداد.
به کارگرا روحیه میداد و اینقدر نمک گیرشون کرده بود که حتی اگه دو سه ماه هم حقوقشون عقب و جلو میشد، اعتراضی نمیکردن.
ناگهان یه جرقه تو سرم خورد.
نکنه این رفتار خوبش با کارگراش که ازش تو پیجش دیدم، نشات گرفته از همین رفتار سحر بود؟!
درسته که اون الان از نظر مالی دیگه هیچ مشکلی نداشت و احتیاجی به این رفتار نبود، اما همچنان اون رو انجام میداد!
_ هممون به اون رفتار بی شیله پیله سحر عادت کرده بودیم.
روزایی که کارگاه نمیومد، واقعا نبودش حس میشد روزایی که میومد انگیزه مضاعف به همه میداد.
احسان هم تو اون مدت اکثرا تو سفر و خوشگذرونی، از این کشور به اون کشور بود و فقط طبق فاکتوری که بهش میدادم، ماهانه به حساب شرکت پول واریز میکرد.
تو یکی از همون روز ها بود که سحر پیشم اومد و بعد از کمی مقدمه چینی، حس واقعیش رو بهم گفت و یجورایی اعتراف کرد!
ناگهان حرفش رو قطع کرد و نگاهی به ساعت مچیش انداخت.
بلافاصله تکونی خورد و حینی که منو رو از روی میز برمیداشت و بهم تعارف میکرد، گفت:
_ من فراموش کردم که قرار ما بیشتر شام بود تا مسائل دیگه!
بقیه ماجرا بمونه برای بعد، بهتره الان به غذامون برسیم.
منو رو ازش گرفته و چیزی نگفتم.
دقیقا جای جالب ماجرا، استپ کرده بود و به فکر شکمش افتاده بود!
بعد از انتخاب، گارسون رو صدا کرد و سفارشمون رو بهش گفت.
منتظر بودم تو این فاصله ای که میوفته، باز هم ادامه بده، اما انگار تصمیمش برای محول کردن ماجرا به یه روز دیگه و نگه داشتن من توی خماری، واقعا جدی بود!
بی حرف کمی با ساعت توی دستش ور رفت و کمی دستکش هارو توی دستش جا به جا کرد.
یکی دیگه از مسائلی که واقعا میخواستم ازش سر در بیارم، همین دستکش های توی دستش بود.
اما اینقدر رفتار ضایعی دفعه پیش داشتم، که نمیدونستم چطوری ازش بپرسم!
میخواستم این سکوت شکسته بشه و از این تایمی که باهم هستیم، نهایت استفاده رو برای کسب اطلاعات ببرم!
سوال توی ذهنم رو عوض کرده و پرسیدم:
_ خونه ای که اون حادثه توش اتفاق افتاد...
نگاهش رو تیز بهم دوخت که یه لحظه حرفم رو گم کردم.
پلکی زد و بعد جوری نگاهم کرد که گویی منتظر ادامه جملم بود.
نفس گرفته و ادامه دادم:
_ اوضاع اون خونه چطوره؟
هنوز همونجا ساکنید؟!
با اینکه میدونستم اونجا دیگه زندگی نمیکنه، اما میخواستم از خودش بشنوم و راجع به چیز های بیشتری راجع به اون خونه ازش اطلاعات بگیرم!
حس کردم کمی خنده تو صورت و چشماش نمایان شد، اما خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد.
چرا؟!
مگه سوال خنده داری پرسیدم؟!
تو همین افکار بودم که به حرف اومد:
_ خیر اونجا ساکن نیستم.
نیاز به تعمیرات اساسی داره و من هنوز براش اقدامی نکردم.
این چند ماه که ایران نبودم، بعدش هم که این شکایت پیش اومد و وقت مناسبی پیدا نشد!
سری به تایید تکون دادم.
حرفاش کاملا منطقی بود!
_ ایرادی نداره اگه به اتفاق هم، نگاهی به خونه بندازیم؟!
_ این بازدید ضروریه؟!
_ اگه ضروری نبود ازتون درخواست نمیکردم آقای دایان!
سرش رو کمی خم کرد و نفس عمیقی کشید.
انگار واقعا براش سخت بود که دوباره وارد اون خونه بشه!
_ اگه براتون سخته میتونم تنها....
نذاشت جملم رو تموم کنم، مستقیم توی چشمام خیره شد و گفت:
_ هیچ چیز سختی برای من وجود نداره تابش خانوم.
هیچ چیز...!
ناخداگاه از تاکیدش به خودم لرزیدم.
آدمی که از هیچ چیز نمیترسید، ترسناک بود!
_ من برنامه چند روز آیندم رو چک میکنم، اگه تایم خالی داشتم، برنامه رو برای بازدید از خونه فیکس میکنم.
وقتی با اون صدای بم و مردونه، اون ته ریش و نگاه با صلابت، اون کت و شلوار فیت تن و دست های دستکش پوش که روی هم قرار گرفته بود؛ میگفت " فیکس میکنم! " یه حس قلقلکی توی دلم میپیچید.
یه حس خنکای خوشایندی از این حجم از مردونگی، زیر پوستم میدوید و ضربان قلبم رو بالا میبرد!
بالاخره گارسون از راه رسید و مشغول چیدن غذا ها روی میز شد.
همین باعث شد که از اون خلسه بیرون بیام و اون افکار مسخره رو از سرم دور کنم.
فک کنم این مدت بدون رابطه بودن، حسابی خودم و هورمون های زنونم رو تحت تاثیر قرار داده بود!