سعی کردم قیافم رو عاری از اون شوک و تعجب اولیه، بکنم.
چقدر یه آدم میتونست مرموز و تودار باشه باشه؟!
ناسلامتی ما الان دیگه باهم تو یه تیم بودیم!
_ بسیار خب!
من متوجه زکاوت شما شدم جناب محب!
حالا ممنون میشم همه چیز رو همونطور که بوده برای من نقل کنید!
تاریخ دادگاه شما خیلی دیر نیست که ما وقت این موش و گربه بازی هارو داشته باشیم!
هنوز هم اون لبخند کج رو گوشه لبش داشت.
دوباره به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت:
_ این فقط یه تست کوچیک برای هوشیاری شما بود، امیدوارم حمل بر بی ادبی نشده باشه!
تمام تلاشم رو کردم تا چشمام رو براش تو حدقه نچرخونم.
جوری که هرکاری میخواست میکرد و بعدش با چرب زبونی و لفظ قلم ماستمالیش میکرد، واقعا رو اعصاب بود!
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کرده و حرفه ای برخورد کنم.
_ بسیار خب اگه مایلید داستان اصلی رو تعریف کنید، من سروپا گوشم!
_ داستان همونه فقط یکم خورده ریزه هاش جا به جا شده.
اینکه احسان رفیق صمیمی من بوده، نه فقط شریکم!
اینکه اصلا من از طریق احسان با سحر آشنا شدم!
اینکه اکثر اوقاتمون ۳نفره سپری شده، چه قبل از ازدواج، چه بعد از اون!
اینکه مطمئنم اون ها از خیلی وقت قبل باهم رابطه داشتن و فقط از سادگی من این وسط سو استفاده کردن!
تو تمام طول حرف زدنش، دیگه خبری از اون نیشخند مرموز نبود و بجاش، برق خشم تو چشماش موج میزد.
جمله آخرش منو به فکر فرو برد.
سو استفاده؟!
میتونست بگه خیانت، اما چرا سو استفاده؟!
_ سو استفاده؟؟!
میشه بیشتر توضیح بدید؟!
نفس عمیقی کشید و دستش رو برای گارسون بلند کرد.
تو همون حین، در حالی که نیم رخش رو به من بود، گفت:
_ قبل از اینا، اول من یه درخواستی داشتم.
صورتش رو کامل به سمتم برگردوند و ادامه داد...
صورتش رو کامل به سمتم برگردوند و ادامه داد:
_ بهتر نیست همین اول این ما و شما و جمع بستن ها و فامیل صدا زدن هارو کنار بذاریم؟
من اگه قرار باشه داستان زندگیم رو برای کسی بازگو کنم، به صمیمیت بیشتری احتیاج دارم!
از خواستش نه تنها متعجب نشده، بلکه استقبال هم کردم.
حتی تصمیم داشتم که اگه اون تا چند روز دیگه این خواسته رو نداشته باشه، من ازش درخواست کنم!
_ خیلی هم عالی آقای مح.....
با نگاه و ابرو بالا انداخته شدش، حرفم رو اصلاح کردم:
_ آقای دایان!
لبخند کم جونی زد و سرش رو به تایید تکون داد.
_ اینطوری راحت تره تابش خانوم!
همون لحظه گارسون سر میز رسید و دایان درخواست سرویس چای کرد.
از اینکه به سرعت تو ذهن و ناخداگاهم از محب به دایان تبدیل شده بود تعجب کردم.
بعد از رفتن گارسون، نگاه منتظرم رو بهش دوختم تا هرچه زودتر داستانش رو شروع کنه.
هیجانی که با این پرونده و این مرد داشتم کمی برام جدید و عجیب بود!
اما گذاشتم به پای اینکه تا حالا تو زندگیم با همچین آدم بانفوذ و معروفی، نشست و برخاست نداشتم!
دوباره داشت سکوت بینمون طولانی میشد که خودش با صدای آرومی شروع به صحبت کرد و تو تمام طول این مدت، نگاه مستقیمش رو از چشمام برنداشت.
_ همونطور که گفتم، باب آشنایی منو سحر، احسان بود!
سال سوم دانشگاه بودم که دیدم یه دختر و پسر تو حیاط دانشکده دارن شدیدا دعوای لفظی میکنن و بقیه دانشجو ها هم دورشون جمع شدن.
من توجهی نکردم و سر کلاس رفتم، اما از پنجره کلاس، خیلی راحت میتونستم ببینمشون که کم کم با وساطت بقیه، قبل از اومدن حراست، سر و صداشون خوابید و پراکنده شدن.
پسره رو میشناختم دورا دور، چنتا کلاس مشترک هم باهاش داشتم.
دختره هم ورودی جدید بود!
چند وقت بعدش سر یه پروژه ای اسم منو اون پسر باهم مشترک افتاد و این شد دریچه آشنایی ما!
پروژه ای که ماه ها سرش وقت گذاشتیم، مارو حسابی بهم نزدیک کرده بود.
جوری که ساعات زیادی رو از روز کنار هم میگذروندیم.
بعدا برام تعریف کرد که اون روز سر یه تیکه پرونی و شوخی الکی، با سحر مشاجره میکردن؛ اما با پادرمیونی بقیه مشکل رفع شده و بعدا از بقیه شنیده که چقدر دختر خانوم و معقولیه!
کمی از آب روی میز نوشید و نفسی تازه کرد.
حدس اینکه اون دختر و پسر کیا بودن، سخت نبود!
- احسان پسر خوب و معقولی بود!
با اینکه وضع مالیش از من خیلی بهتر بود، اما هیچ وقت تو رفتارش فخر فروشی و تکبر دیده نمیشد.
اما خب دستش تو جیب باباش بود و از خودش چیزی نداشت.
من ارشد قبول شدم و ادامه دادم، اما اون به همون لیسانس اکتفا کرد.
من در کنار ارشدم تو کارگاه های چرم دوزی مختلفی مشغول به کار و یادگیری شدم، اما اون پی یللی و تللی و خوش گذرونی بود.
کم کم این اختلاف نظرا وقت گذروندنا باعث شد که روز به روز از هم فاصله بگیریم.
گارسون سرویس چای رو اورد، که دایان سکوت کرد.
متعجب نشدم از اینکه فهمیدم، خودش تو کارگاه های چرم دوزی کار میکرده!
مشخصا این همه موفقیت، مدیون علاقه و استعدادش بوده!
شدیدا منتظر ادامه داستان و نقطه اوجش بودم!
خیلی منتظرم نذاشت و بعد از رفتن گارسون، همونطور که نگاهش رو به فنجون چایش دوخته بود، ادامه داد:
- درسم که تموم شد تصمیم گرفتم کارگاه خودم رو تاسیس کنم.
شدیدا به این شغل علاقه داشتم!
وقتی که چرم رو زیر دستم حس میکردم، غرق در آرامش و خوشی میشدم.
اما خب پس انداز کافی برای راه اندازیش رو نداشتم.
خیلی وقت هم بود که از خانواده جدا شده بودم، پس نمیتونستم برای پول پیششون برگردم.
این شد که اولین و آخرین کسی که به ذهنم میرسید، احسان بود!
دورا دور باهم در ارتباط بودیم و از احوال هم خبر داشتیم.
تو لفافه مشکلم رو بهش گفتم که بلافاصله استقبال کرد و گفت روی کارگاهم سرمایه گذاری میکنه.
دیگه ادامه نداد و نگاهش رو به چشمام کشوند.
با لبخندی یه وری گفت:
_ من اینقدر تو داستان غرق بودم که فراموش کردم چایی هامون سرد شد تابش خانوم!
با دستش اشاره ای بهم زد که دوباره نگاهم معطوف دستکش های چرم مشکیش شد.
جوری به دستکش هاش حساس شده بوده و ناخداگاه واکنش نشون میدادم، که برای خودمم جای تعجب داشت!
تشکری کرده و فنجونم رو به لبم نزدیک کردم.
اینطور که درست و حسابی داشت ماجرا رو از اول تعریف میکرد، چراغ های توی ذهنم رو یکی یکی روشن میکرد.
خیلی دلم میخواست دفترچهام همراهم بود، تا بعضی چیزا رو یادداشت کنم؛ اما اینقدر با عجله حاضر شده بودم که، فراموش کرده بودمش!