کسی که با وجود ۱۰سال کوچیک‌تر بودن از مامان و بی تجربگیش تو زندگی مشترک، همیشه حامی بود و هوامونو داشت.

به گفته مامان هیچ وقت حرف بچه رو نزده و همیشه به من به چشم بچه خودش نگاه کرده!

حدود یک ساعتی کنار مامان نشستم و حسابی تخلیه اطلاعاتی شدم‌.

همه چیز رو براش تعریف کردم، به غیر از اتفاقات  چند هفته اخیر. 
نمیخواستم الکی نگرانش کنم‌!

مامان همینجوری همیشه روی من وسواس داشت، وای به حال وقتی که بخواد از اوضاع الان هم، باخبر بشه!

مشغول حرف زدن بودیم که ندا سینی پر از جوجه خام رو اورد و کنار منقل گذاشت.

بعد هم شوهرش رو صدا کرد و با کلی عشوه گفت:
- وحید جان این جوجه ها با تو.
هیچکی به خوبی تو نمی‌تونه جوجه درست کنه!

من و مامان نگاهی بهم انداختیم و آروم خندیدیم.
سرش رو کنار گوشم اورد و آهسته گفت:
- یکی نیست به ندا بگه تو که دوست پسرت رو به شوهر تبدیل کردی، دیگه این عشوه شتریا برای چیه؟!

از شیطنت مامان قهقه ای زدم که نگاه همه رو به سمت خودم کشوندم.

همون لحظه صدای حامد اومد، که کنار گوشمون گفت:
_ باز چه آتیشی شما دوتا سوزوندین؟!!

با خنده به سمتش برگشته و از همونجا دست دور گردنش انداختم.
همونطور که اون ایستاده بود، حسابی تو بغلم فشرده و بوسیدمش.

نه تنها حس بد و منفی از آغوشش نمی‌گرفتم، بلکه سراسر آرامش و امنیت بودم.
حسی که شاید اگه پدرم زنده بود، تو آغوشش نداشتم!

بالاخره با خنده و به زور منو از خودش جدا کرد و با بقیه، مشغول احوال پرسی شد.

با اینکه وقتی از مامان خاستگاری کرد، همه خانواده بخاطر سنش و سن حساس من مخالف بودن، اما با پافشاری که داشت بالاخره رضایت گرفت و الان با اخلاق خوبش، حسابی تو دل همه جا باز کرده بود.

حتی خانواده خاله هم حسابی بهش احترام میذاشتن، که البته علاوه بر منشش، حساب بانکی پر و پیمونش هم براشون خالی از لطف نبود و تو نظرشون تاثیر داشت!

کلا عادت داشتن معیار و ملاک آدم هارو با پول توی جیبشون بسنجن و به همون اندازه، براشون ارزش قائل شن!

حتی معیارشون برای شوهر دادن دخترشون هم همین بود!

کاری نداشتن که وحید یه آدم لاعبالی و خوش گذرونه، فقط حساب بانکی باباش براشون مهم بود!

بابایی که تو کانادا پمپ بنزین داشت و ثروتش، تا ۳ نسل بعد ندا و وحید اگه سرکار نمی‌رفتن و فقط ولخرجی می‌کردن رو، تعمین می‌کرد!

وحید خان بالاخره به هیکل چاق و بزرگش تکون داد و پای منقل رفت.

نگاهم رو از اونا گرفته و به حامد و مامان دادم، که آروم زیر گوش هم حرف میزدن.

گاهی مامانم خنده های ریزی میکرد و گونش گل مینداخت که مشخص میشد، حامد داره زیر گوشش چی میگه!

با لبخند به این منظره خیره شدم.
از وقتی که یادم میاد همیشه همینطوری همدیگرو دوست داشتن.

درسته که اون اوایل مامان خیلی بروز نمیداد و یجورایی از من خجالت می‌کشید، اما وقتی تشویق و ذوق من رو دید، اون هم کمی راحت تر و بیشتر، احساساتش رو بروز داد.

با اینکه بدجنسی بود، اما میتونستم حدالعقل این حرف رو تو دلم بزنم که!
مطمئنم مامان کنار حامد، خوشبخت تر از زمانی بود که کنار پدرم زندگی می‌کرد!

با اینکه تو سن پایین پدرم رو از دست دادم، اما یادمه که هیچ وقت مثل حامد بهمون عشق نمی‌ورزید.

یا حدالعقل مثل اون بروز نمیداد و مارو از عشق و محبتش، سیراب نمی‌کرد!

بالاخره جوجه های وحید خان هم آماده شد و با فراخوان خاله، همه دور میز نشستیم.

کنار مامان نشسته و مشغول خوردن شدم.
اما متاسفانه کمی نگذشته بود که با تعریف های اغرار آمیز خاله و ندا از غذا، آشتهام کور شد.

وحید و مادرش هم از این اوضاع حسابی کیفور بودن و بادی به غبغبشون مینداختن.

_ وای وحید جان مادر چه کردی امروز!
ماشالا یه پارچه آقا و هنرمند.
کمتر مردی دیدم که بتونه آشپزی کنه، چه برسه همچین غذای لذیذ و خوشمزه ای بپزه!

ندا هم لبخندی زد و همونطور که به بازو وحید تکیه داده بود، خواست دهنش رو باز کنه و ادامه حرف مادرش رو بگیره که، پیش دستی کرده و نذاشتم حرف بزنه.

به اندازه کافی امروز رو، با رفتار های مسخره و بچگانشون، زهرمارمون کرده بودن.!

_ وا خاله جون وحید خان فقط یه بادبزن گرفت دستش، نشست رو اون صندلی، جوجه های آماده رو باد زد!
اونم که یه طرفش سوخته یه طرفش خامه، دیگه این همه تقدیر و تشکر نداره که!

همه به غیر از خانواده خاله و دامادش زدن زیر خنده و زیر لب حرفم رو تایید کردن.

فک کردم الان مامان از دستم عصبی میشه و یه چیزی بهم میگه، اما برخلاف انتظارم اون هم طرف منو گرفت و حرفمو ادامه داد:

_ راست میگه بچم خواهر!
کاش حدالعقل وحید جان جوجه هارو سیخ میزد که ما بابت یه زحمتی تشکر کنیم!
به نظرم که تشکر امروز فقط مخصوص نفس جان و ندا جانِ که همه چیز رو آماده کردن!

ندا با این حرف، اخماش رو باز کرد و نگاه تشکر آمیزی به مامان انداخت.

ای مامان با سیاست!
یه جوری تیکه انداخت که آخرش ازش تشکر هم می‌کردن.
کاش من هم میتونستم اینطوری با سیاست رفتار کنم!

خوشبختانه، بالاخره مهمونی خاله هم، با همه خوب و بدش تموم شد و همه کم کم، عزم رفتن کردن!

من و مامان همراه خاله و دختراش کمی اوضاع بهم ریخته باغ رو مرتب کردیم.

تو تمام این مدت، خاله اخم هاش رو تو هم کشیده بود و کلامی باهامون حرف نمی‌زد.

بجاش ندا از قیافه اومده بود بیرون و گاهی با منو نفس، همراه میشد و شوخی می‌کرد.
که البته تو تمام این مدت، چشم غره خاله رو هم به جون می‌خرید!

تو طول مهمونی تصمیم گرفته بودم که اتفاقات پیش اومده رو با حامد درمیون بذارم و طلب کمک کنم.

وقتی دیدم مامان مشغول خداحافظی با دایی هاست، وقت رو غنیمت شمرده و گوشه ای،  کشوندمش.

با اینکه باهاش حسابی راحت بودم، اما بازم استرس داشته و مثل بچه ها، از عکس العملش، میترسیدم!

_ چیشد دختر، چرا حرف نمیزنی پس!؟

_ راستش حامد جان موضوع راجع به چند هفته پیشه، اما نمی‌دونستم چطوری بهتون بگم!

انگار متوجه تشویش و استرسم شد که دستش رو روی شونه هام گذاشت و با لبخند و آرامش گفت:

_ تابش جان تو دیگه اون دختر بچه قدیم نیستی که از عکس العمل من میترسی!
دیگه حسابی بزرگ و خانوم شدی.
مستقل زندگی میکنی و یه شغل عالی داری!
من چی میتونم به همچین دختر موفقی بگم بجز چنتا نصیحت پدرانه؟!
نکنه فکر کردی الان به محض اینکه بگی، کمربند در میارم و سیاه و کبودت میکنم!؟؟

به لحن شوخش لبخندی زدم.
حق با اون بود و با همین حرف هاش، حسابی آرومم کرده بود‌.

اینبار، به محض اینکه خواستم دهنم رو باز کنم و حرف بزنم، تلفنم توی دستم لرزید.

اول بهش بی توجه بودم اما با ادامه دار شدن صدای زنگ، برای اینکه زودتر ازش خلاص بشم و حرفم رو بزنم، نگاهی به صفحه انداختم.

با دیدن شماره محب به سرعت پشیمون شدم.
ممکن بود اگه الان جوابش رو ندم، باز تا چند وقت پیداش نشه و کارا حسابی عقب بیوفته!

_ ببخشید حامد جان اما باید این تلفن رو جواب بدم، یه تلفن کاری و ضروریه!

بوسه ای رو پیشونیم کاشت و با گفتن " ایرادی نداره عزیزم، به کارت برس، من همیشه اینجام " عقب گرد کرد و به مامان برای خداحافظی، پیوست‌.

ناخداگاه ضربان قلبم بالا رفته بود.
با نفس عمیقی، تلفن رو جواب داده و کنار گوشم گذاشتم.