به لحن کوچه بازاریش لبخندی زدم.
با اینکه تو یه محله بالا شهر مغازه داشت، اما مشخص بود که اصالت خودشو نگه داشته و الکی ادای باکلاس بودن در نمیاره.
اما بازم این اخلاقش باعث نمیشد که به دخترای جذاب، چراغ سبز نشون نده!
_ خبر بد که نه اما یه بچه فضول داریم تو خونه. الان داشتن از فضولیا و خراب کاریاش میگفتن!
صدای اس ام اسم مجدد اومد.
" که من شدم بچه ی فضول و خراب کار؟؟
باشه عزیزم، یکی طلبت! "
لبخندی زدم و رو به پسره گفتم:
_ ببخشید، من منتظر ادامه داستانتون هستم.
_ آره دیگه خلاصه، از همون شب فهمیدم که چی به چیه.
اما بازم نتونستم چیزی به رو خودم بیارم.
هروقت که این دوتا رفیق رو کنار هم میدیدم، انگار یکی سیخ داغ میکرد تو قلبم، اما بازم از حرف زدن عاجز بودم!
تا اینکه قرعه گذشت و اون شب کذایی اومد.
کمی مکث کرد و با نفی عمیقی، ادامه داد:
_ من که اون موقع شب دم مغازه نبودم، اما همسایه ها میگفتن که خونه رفته بوده زیر آتیش!
یه دودی بلند شده بوده که چشم چشم رو نمیدیده.
البته بعدا مشخص شد که فقط دوتا از اتاقا و کمی راهرو اتاقا، سوخته.
همونجا جنازه زن آقای محب و رفیقش رو توی اتاق خواب پیدا میکنن اونم با وضع ناجور!
سکوت کرده به خونه محب خیره شد.
انگار داشت خاطرات اون زمان رو با خودش مرور میکرد.
_ فرداش که محب اومد انگار یه شبه، صد سال پیر شد!
اینکه مهم ترین آدمای زندگیش، دور از چشمش بهش خیانت میکردن، از هزار بار مردن، سخت تر بود!
همون روز دیگه طاقت نیاوردم و رفتم پیشش که حلالیت بطلبم.
بهش گفتم من چند وقتی هست که میدونم، اما بخاطر ترسیدن از شر بعدش، لب از لب باز نکردم!
دوباره مکث کرد، انگار واقعا ادامه دادن براش سخت بود.
_ یکم تو صورتم نگاه کرد و بی حرف گذاشت رفت!
از فرداش هم دیگه سلامم رو علیک نگفت!
البته حق هم داشت، من نمیدونم این روسیاهی رو تا کی باید تحمل کنم!
سخته برای کسی که میدونی صد درصد مقصره، عذر و بهانه بیاری و دلداریش بدی.
برای همین کمی این پا و اون پا کردم و بالاخره از جام بلند شدم.
اونم از جا بلند شد که گفتم:
_ من نمیدونم واقعا چی بگم!
شرایط خیلی سختی بوده.
هم برای شما هم برای جناب آقای محب.
پس من یه مشورتی دوباره با خانواده بکنم تا ببینیم چی میشه.
خیلی خیلی ممنون از راهنمایی و توجهتون.
بالاخره از مغازش خارج شدم.
نگاهی به شمارش انداختم که با این مضمون بهم داد:
" پس این شماره من دست شما باشه که اگه بازم مشکلی پیش اومد یا راهنمایی خواستید، مستقیم با خودم تماس بگیرید و دیگه این همه راه نیاید که اذیت بشید! "
این روزا همه مردم عجیب خیرخواه شدن!
بالاخره آخر هفته شد و تونستم کمی کارام رو سر و سامون بدم تا به مهمونی آخر هفته خالم برسم.
تو این تایم هرچی منتظر تماس محب شدم، اتفاقی نیوفتاد.
منم دیگه پیگیری نکردم و به حال خودش رهاش کردم.
اگه اون دلش به حال پروندش نمیسوزه و نگرانش نیست، برای چی من باشم!؟
با لوکیشنی که مامان فرستاده بود، بالاخره به باغ لواسون خاله اینا رسیدم.
البته که باغ خودشون نبود و صدقه سری داماد پولدارشون بود که شب عقد، به نام دخترش زده بود!
وارد باغ شده و پشت ماشینای دیگه پارک کردم.
از تعداد ماشینایی که پارک بود، میخورد حدالعقل ۳۰.۴۰ نفری، مهمون داشته باشن.
هوفی از بی حواسی مامان کشیدم که به من خبر نداده بود همچین مهمونی بزرگیه، تا من لباس مناسب تر و رسمی تری بپوشم!
چاره ای نبود، مجبور بودم با همین اوضاع برم جلو.
کمی فقط رژم رو پررنگ تر کردم و از ماشین پیاده شدم.
هموز قدم از قدم برنداشته بودم که نمیدونم مامان از کجا سر رسید.
بدون هیچ سلام و احوال پرسی، مثل همیشه تند تند، شروع به تذکر دادن کرد.
_ چرا گوشیتو جواب نمیدادی دختر؟؟
دلم هزار راه رفت!
البته خوب کردی جواب ندادی پشت فرمون.
همسایه راستی ما، دخترخالش تو تصادف ماشین فلج شد.
همش بخاطر این گوشی های واموندست که سرتون توشه!
نفسی گرفت و تو همین حین نگاهی از سرتاپا بهم انداخت:
_ این چه لباس ساده ایه که پوشیدی؟؟
چرا مثل بچه گداها میگردی؟!
من دیگه چی بگم به تو؟؟!!
همین کارارو میکنی که هنو مجرد موندی دیگه.
همه دخترای کوچیکتر از تو، تو فامیل عروس شدن، یکی دوتا هم بچه دارن!
اونوقت من هنوز باید نگران سر و ریخت تو باشم!؟؟
با قهر صورتش رو برگردوند که خندون بغلش کردم و مشغول بوسیدنش شدم.
دیگه به این اخلاق و حرفاش عادت کرده بودم و ناراحت نمیشدم.
_ مادر من، من هیچی!
حدالعقل به خودت رحم کن که نفست گرفت!
والا من چه میدونستم خاله کل تهرون رو دعوت کرده، تو باید زودتر بهم خبر میدادی.
همین کارارو کردی که بی شوهر موندم رو دستت دیگه!
نگاه نگرانی بهم انداخت که سریع خندیدم با گفتن " شوخی کردم " قائله رو خاتمه دادم.
هنوز قدمی برنداشته بودیم که سریع از بغلم جدا شد و یا صورت جمع شده لباساش رو تکوند.
_ بگو که با این لباسا اون سگه پونی رو بغل نکرده بودی!
_ نه مادر من خیالت راحت!
لباسام تمیزه تمیزه، خودمم قبل اومدن دوبار دوش گرفتم.
اسم سگمم پِنیه نه پونی!
_ حالا هرچی!
میدونی که خوشم نمیاد.
سری تکون داده و خیالش رو از بابت خودم و لباسام جمع کردم.
دوباره راه افتادیم که اینبار...
دوباره راه افتادیم که اینبار کم کم صدای سر و صدای جمع از اونور باغ، پیدا شد.
خواستم از مامان یه آمار ریز بگیرم ببینم کیا هستن که با جیغی که نفس، دخترخالم زد و به سمتم دوید، دیر شد؛ چون نگاه همه رو به سمت ما کشوند!
آغوشم رو باز کرده و دختر خاله ۲۰سالم رو، بغل کردم.
تنها فرد خونواده خالم که ازش خوشم میومد، همین دختر بود!
بعد از کلی خوش و بش و قربون صدقه ای که برای هم رفتیم، از هم جدا شده و به سمت جمعیت برگشتیم.
از همون اول، با خوش رویی با همه احوال پرسی کردم.
خیلی هاشون رو چند ماهی میشد که ندیده بودم و دلتنگشون بودم.
همه خانواده خودمون و خانواده داماد خاله، اینجا جمع بودن.
بالاخره به خونواده خاله رسیدم، که از همین اول شمشیر رو از رو بسته بودن.
خاله که رو صندلی نشسته بود و تا وقتی که صداش نزدم، سرش رو بالا نیاورد!
سرش رو بلند کرد و انگار که با دیدن من تعجب کرده، از جاش بلند شد.
_ عع خاله جون اومدی؟؟
چه آروم، اصلا نفهمیدم.
همونجوری که دو طرف صورتش رو، رو هوا بوس میکردم، با لحن خودش جواب دادم:
_ وا خاله جون ما که اتفاقا کلی هم سر و صدا کردیم!
اگه نشنیدین فک کنم بهتره که یه شستشو گوش برید، به هرحال تو سن شما این چیزا عجیب نیست!
بهم چشم غره ای رفت و ازم جدا شد.
میدونستم رو سنش شدیدا حساسه و بیشترین چیزی که میسوزونتش، همینه!
از مامان ۱۰سالی بزرگتر بود، اما همه جور تزریق و بوتاکسی میکرد که صورتش بیشتر از این، سنش رو داد نزنه.
با اینکه مامان از سنش جوون تر میزد، اما هرکس که اولین بار این دوتا خواهر رو میدید، فکر میکرد که مامان من خواهر بزرگست!
با ندا و شوهرش وحید هم سرسری احوال پرسی کرده و پیش مامان برگشتم.
کنار گوشش آروم پرسیدم:
_ پس حامد جون کجاست؟!
_ دفترش کار داشت یکمی مادر.
من صبح با راننده اومدم، اون ظهر خودش میاد.
دومین مهربون ترین مرد زندگی من همین حامد بود!
کسی که چند سال بعد از فوت پدرم، با مادرم ازدواج کرد و هردومون رو زیر بال و پر خودش گرفت!
کسی که اگه نبود، شاید من هیچ وقت به موقعیت الانم نمیرسیدم!