نگاهی به صاحبش که مرد جوونی بود انداختم.
من همیشه آدم شناس خوبی بود و از ظاهر این آدم میتونستم حدس بزنم که با یکم لاس زدن، به شدت موافقه!
اینطوری منم میتونستم حسابی زیر زبونش رو بکشم.

موهام رو از لای کش باز کرده و با کمی دست کشیدن، سعی کردم مرتب ترش کنم.

شالم رو هم همونطور آزادانه رو سرم انداختم و اجازه دادم موهای مشکی پر کلاغیم، حسابی دلبری کنه.

در داشبورد رو باز کرده و کیف لوازم آرایشیم رو ازش خارج کردم.
همونجا مشغول آرایش شدم و حسابی دست و دل بازی کردم.

بعد از آرایش چشمام، رژ لب قرمزم رو چند بار روی لبای برجستم کشیدم و جلوشونو، چند برابر کردم.

در آخر هم عطرم رو روی شال و مچ دستا و گردنم، اسپری کردم‌.

از ماشین پیاده شده و دستی به مانتو کوتاهم کشیدم‌ و با اعتماد به نفس به سمت مغازش حرکت کردم.

من برای موفقیت و پیش برد پرونده هام حاضر بودم هرکاری بکنم، یکم لاس زدن که چیزی نبود!

به عنوان اولین مشتریش وارد شدم.
اسپیلتی که دم در نصب بود، عطرم رو به سرعت توی هوا پخش کرد.

انگار متوجه حضورم شد که از پشت قفسه ها بیرون اومد و مثل گرگی که یه بره بی پناه دیده، بهم زل زد.
پس حدسم راجع بهش درست بود!

لبخند دلفریبی بهش زدم و الکی بین قفسه ها، مشغول گشتن شدم.

زودتر از انتظارم خودش رو بهم رسوند.

_ سلام، میتونم کمکتون کنم بانوی زیبا؟؟

دوباره لبخندی بهش زدم و با صدای ظریف تری گفتم:
_ سلام ممنون!
راستش دارم کمی برای سفرم خوراکی انتخاب میکنم‌.

_ خیلیم عالی، جسارتا شما ساکن همین محله هستین؟
چون من تا به حال این اطراف ندیده بودمتون!

چیپسی که برداشته بودم رو، از دستم گرفت و توی سبد دستی که دستش بود، گذاشت.

تشکری کرده و گفتم:
_ نه، اما میخوام تو همین کوچه یه خونه خریداری کنم. 
گفتم بیام یکم این اطراف چرخ بزنم و یکم بیشتر با محیط آشنا بشم‌.

_ آها فکر کنم میخواید خونه آقای محب رو بخرید، درسته؟؟
چون بقیه ساکنین که فکر نکنم قصد فروش داشته باشن، وگرنه من اولین نفر خبر دار میشدم.

با شنیدن اسم محب به سرعت شاخکام فعال شد.
پس خونش رو برای فروش گذاشته بود!
منطقی هم بود.

_ بله درسته، مِلک آقای محب رو میخوام خریداری کنم.
شما خیلی وقته جز کسبه اینجا هستید؟

با بی خیالی به قفسه رو به رویی تکیه داد.
_ بله این مغازه آقام خدابیامرز بود، بعد از فوت ایشون یکم بازسازیش کردم و همینجا مشغول به کار شدم.

_ پس راجع به ملک آقای محب اطلاعاتی دارید درسته؟
به نظرتون چطور خونه ایه؟؟
دردسری که نداره، نه؟!

دستی به ته ریشش کشید و نگاهش رو به اون سمت خیابون و خونه محب کشوند.

_ والا چی بگم، همچین خالی از دردسر هم نیست...!

خودم رو الکی نگران نشون دادم:
_ یعنی چی؟؟
به من که چیزی نگفتن.
گفتن همه مدارکش کامل و تکمیله!

امیدوارم تیرم به سنگ نخوره که بدجور ضایع میشدم‌.

نگاهش رو دوباره به چشمام برگردوند.
_ مشکل اونطوری که نه، اما نمیدونستم به این زودی اقدام به فروش کردن، اخه هنوز بازسازی داخلش شروع نشده، تا همین چند ماه پیش، پلیس میومد بازرسی!

_ چه پلیسی؟؟ چه بازسازی؟!؟!
میشه بیشتر برام توضیح بدید؟

رفت از پشت صندوق دوتا صندلی اورد و رو به روی هم نشوند.
حینی که بهم تعارف میزد تا بشینم گفت:

_ پس بگیر بشین آبجی که این قصه سر درازی داره!
تا شما میشینی منم دوتا نسکافه میارم خدمتتون‌.

از هلو بپر تو گلو تبدیل شدم به آبجی!؟!؟
عجبا!

از نسکافه های آماده مغازه دوتا برداشت و با فلاسک آب جوشش، دوتا لیوان درست کرد و اومد رو به روم نشست.

_ دستتون درد نکنه، حالا میشه زودتر ماجرا اون خونه رو بگید؟؟
من حسابی نگران شدم!

سری به تاسف تکون داد و دوباره نگاهش رو به اون طرف خیابون، دوخت.

_ والا چی بگم؟
این خونه رو حدود پنج یا شیش سالی هست که آقای محب خریداری کرده.
اصلا اون روزی که اسباب اورد، چنتا از کارگر هاش بازی در اوردن و نیومدن.
من و آقای محب و یکی از دوستاش وسایل رو جا به جا کردیم.
باب آشنایی ماهم اونجا شروع شد.

نفسش رو به بیرون فوت کرد و نچ نچی کرد:
_ چه روزگاری بود!
چه آقای محب خوش اخلاقی داشتیم!
منو حتی شب عروسیش هم دعوت کرد، الان حتی جواب سلامم رو هم نمیده.

کمی صورتش سرخ شد.
نمیدونستم از عصبانیت بود یا خجالت.

بعد از کمی سکوت، خودش به حرف اومد و دلیلش رو گفت:
_ البته قصور از خودمم بود آبجی!
چشم بستم رو نون و نمکی که از آقای محب خورده بودم و راجع به هرچی که از این خونه دیدم و شنیدم، سکوت کردم‌.
سرمو مثل کبک کردم زیر برف و رو مردونگی و انسانیتم چنتا قفل ضد سرقت زدم که مبادا صداش در بیاد!
با خودم گفتم چیزی نگم که بعدا شرش دامنمو نگیره، اما غافل از اینکه....

حرفش رو خورد و با نفس عمیقی، سرش رو به چپ و راست تکون داد.

کمی بهش تایم دادم و گذاشتم به حال خودش باشه.
بالاخره با احتیاط بیشتر، ازش پرسیدم:

_ مگه چی دیدین و شنیدین که تصمیم گرفتین روش چشم ببندین؟!

کمی این پا و اون پا کرد.
انگار برای حرف زدن تردید داشت.

- والا چی بگم آبجی؟! حرفی نیست که نقل اینور اونور و محافل بشه!

- اما من به عنوان خریدار حق دارم که بدونم تو اون خونه چه خبر بوده، اینطور نیست؟!

بعد از کمی فکر کردن، انگار به این نتیجه رسید که برام تعریف کنه.
با چند جرعه بزرگ، نسکافش رو خورد و لیوانش رو روی میز گذاشت.


- والا از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون!
چند وقتی از ازدواج آقای محب و خانومش نگذشته بود که خبرش اومد آقای محب کارش رو گسترش داده و داره سعی میکنه از محصولات شرکتش، چنتا شعبه تو کانادا بزنه.
به همین خاطر همش تو سفر بود و خیلی کم به خونه سر میزد.
این آقای محب یه رفیقی داشت که خیلی باهم رفت و امد داشتن.
اتفاقا تو این مدتی هم که اون بنده خدا نبود، این دوستش میود از خونه زندگیش و زنش سر میزد که چیزی کم و کسری نداشته باشن.

سکوت کرد و سری به تاسف تکون داد.
کمی تو جاش جا به جا شد و دوباره به حرف اومد.

- البته این طرز فکر خوشبینانه یا شاید ابلهانه من بود!
وگرنه کدوم سر زدنیه که از سر شب تا فردا صبحش طول میکشه؟!؟
این فکر وقتی بهم ثابت شد که این پسره، وسیله مور نیازش رو هم با پرو بازی اومد از من خرید!

با گیچی پرسیدم:
- وسیله مورد نیاز؟!

کمی سرخ و سفید شد و بالاخره گفت:
- ای بابا آبجی از مرحله پرتیا!
وسیله پیشگیری دیگه.

این دفعه منم همراهش سرخ شدم و برای چند ثانیه سرم رو پایین انداختم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.

با عذرخواهی برداشتم و پیام جدید رو خوندم.

" میگن دختر خنگش خوبه، اما نه در این حد دیگه!
منظورش کاندومه دیگه خانوم وکیل! "

چشمام به گشاد ترین حالت ممکن رسیده بود.
من واقعا دیگه نمیتونستم با این وضع ادامه بدم.
یه ذره امنیت نداشتم از دست این بشر!

- چیشد آبجی، خبر بدی بهت دادن که سگرمه هات اینطوری رفت توهم؟؟