بیشتر کنجکاو شده و بیشتر توی پیجش گشتم‌‌‌.
عکس های قدیمی ترش، اکثرا با احسان بود.

توی همون کارگاهی که گفته!
یه سوله قدیمی که به زور توش تجهیزات کارشون رو چیده بودن.

انگار آدمی که تو پست های قدیمیش بود، با آدم این روزا فرق می‌کرد!
ورژن قدیمیش تو اکثر عکسا خندون بود و اما حالا...!

تنها وجه اشتراک اون آدم قدیمی و محب امروزی، دستکش های چرمی بود که دستش می‌کرد و تو اکثر عکسا به چشم می‌خورد!

دستکش هایی که حتی توی تابستون و روز های گرم هم، از دستش در نیاورده بود.

همینطوری به گشتن ادامه دادم، که بالاخره اون وسطا یه عکس از زنش پیدا کردم!

زن خوش پوش و خنده رو ای که کنار یه ساختمون به اسم " سالن سحر " ایستاده بود.

احتمالا همون سالن ماساژی بود که محب بهش اشاره کرده بود!

کپشن ساده و قشنگی هم براش نوشته بود:
" موفقیت تو آرزوی منه همدم! " 

مشخص بود زنش رو خیلی دوست داشته.
بر خلاف اون روز که داشت منکر علاقشون بعد از ازدواجشون میشد، اما خشم و برقی که توی چشماش بود، خلاف گفته هاش رو ثابت میکرد.
حالا این عکس هم مهر تایید بود!

البته با رفتاری که سر احسان ازش دیدم، فهمیدم آدمیه که به شدت روی احساساتش کنترل داره و اون هارو خارج از برنامه، ابراز نمیکنه!

انگار خودش هم به این اخلاقش واقف بود که داستانش رو، اونجوری که می‌خواست و با جزئیاتی که می‌خواست من بدونم؛ برام تعریف کرده بود!

احتمالش رو نمیداد که من به پیجش سر میزنم و سراغ پستای قدیمیش میرم!؟

وقتی سفارشم جلوم قرار گرفت، بالاخره از پیجش بیرون اومده و برای باقی مونده تایمم، به خودم استراحت دادم‌.

بعدا باید دوباره به صفحش سر بزنم و بیشتر بگردم.
مطمئنا اطلاعات خوب و بدرد بخور دیگه ای هم میتونستم ازش کشف کنم!

بالاخره به شرکت برگشتم و بقیه تایمم تا عصر، دیگه به پرونده محب فکر نکرده و به بقیه پرونده ها رسیدم‌.

چنتا مراجعه کننده جدید هم داشتم که از خانوم رستمی خواستم به یکی دیگه از وکیلا ارجاعشون بده.

همین پرونده هایی که داشتم، به شدت وقت گیر بود که فعلا دیگه وقت برای پرونده جدید نداشته باشم‌‌.

مخصوصا پرونده محب که هرچی جلو تر میرفت، بیشتر گنگ و گیج کننده میشد!

بالاخره ساعت ۴ شد که کار رو تعطیل کردم.
کمی دفتر رو مرتب کرده و بعد از خداحافظی از چند نفری که هنوز توی شرکت بودن، اونجا رو ترک کردنم.

قصد داشتم مستقیم به باشگاه برم و کمی استرس این چند روز رو اونجا تخیله کنم.

ساک ورزشیم که همیشه توی ماشین بود رو، از صندلی عقب برداشته و با قفل کردن در های ماشین، وارد سالن شدم.

به مسئول پذیرش سلام کردم که گفت:
_ سلام تابش جون خوبی عزیزم؟
مثل همیشه میری سالن یوگا؟!

_ نه عزیزم امروز میخوام برم رو تردمیل.

اون هم از تصمیمم استقبال کرد و قفل کمدم رو بهم داد.
بعد از تعویض لباس، روی تردمیل رفتم و حدود چهل دقیقه فقط دویدم.

وقتی که دیگه حسابی از نفس افتادم، بالاخره سرعتش رو کم کرده و کم کم از روش پایین اومدم.

کمی از آب بطریم نوشیدم و یک ساعت باقی مونده رو، با بقیه دستگاه ها مشغول شدم. 

بعد از دوشی که همونجا توی باشگاه گرفتم، لباسام رو عوض کرده و کلید رو به پذیرش تحویل دادم.

_ راستی تابش جون این رو چند دقیقه قبل، یه پیک تحویل داد گفت برای شماست.

زیر میزش خم شد و وقتی دوباره ایستاد، دستش یه باکس آبمیوه بزرگ بود.

آبمیوه ترکیبی رو ازش گرفته و توی دستم چرخوندم.
میخواستم این روهم مثل قهوه ای که برام اورده بود، دور بریزم؛ اما اینجا جای مناسبش نبود.

_ چه دوست پسر به فکر و جنتلمنی داری تابش جون!
خدا از این شانسا بده!

به خندش، لبخندی زدم و با خداحافظی کوتاهی از باشگاه بیرون اومدم.
آره واقعا خدا از این شانسا بده!

وقتی قفل ماشین رو زدم، صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.
ساک و آبمیوه رو با یه دستم نگه داشتم و با دست دیگم، گوشیم رو از جیبم خارج کردم.

" نترس چیزی توش نریختم که وسط خیابون و روز روشن بیهوشت کنم عزیزم.
بعد ورزش میچسبه، برای رفع خستگی هم خوبه!
فک میکردم شجاع تر از این حرفا باشی خانوم وکیل! "

پشت فرمون نشستم و کمی از آبمیوه رو مزه کردم.
طعم خوبی داشت و هنوز خنکی اولیش رو تقریبا نگه داشته بود.

با زنگ خوردن گوشیم، فک کردم بازم همون مریض روانیه، اما شماره یکی از وکیلای شرکت بود.

بعد از یه احوال پرسی ساده، بالاخره خبری که منتظرش بودم رو داد:
_ ببخشید که کمی دیر شد خانوم احمدی، اما بالاخره اون شماره ای که بهم داده بودید که استعلامش رو بگیرم، اطلاعاتش آماده شد.
فایلش رو براتون تلگرام کردم میتونید اونجا چک کنید.

ماشین رو حرکت دادم و اولین سطل آشغالی که دیدم، آبمیوه رو توش انداختم.

وارد تلگرامم شده و فایلی که برام فرستاده بود رو باز کردم.
یه صفحه بود که مشخصات صاحب سیم کارت رو نوشته بود.

دقیقا همونطوری بود که خودش گفته بود!
سیم کارت با مشخصات من خریداری شده بود.

استعلام تماس ها و پیام هاش رو هم نگاه کردم.
همونطور که حدس میزدم، فقط با من در ارتباط بود.

چشمام رو روی هم فشرده و نفسم رو سنگین بیرون دادم.
دیگه واقعا نمیدونستم چیکار کنم تا گیرش بندازم.

یعنی واقعا باید همینطوری رهاش میکردم تا هرکاری که میخواد انجام بده!؟؟

نمی‌خواستم به این زودی خونه برم.
پنی هم که مثل همیشه پیش همسایه پایینی بود و خیالم از اوضاعش راحت بود، پس میتونستم به بقیه کارام رسیدگی کنم.

تصمیم گرفتم سری به خونه محب که لوکیشن اون اتفاق بود، بزنم.
دیشب آدرسش رو خونده بودم و هنوز تو خاطرم بود.

جلو خونه ویلایی پارک کرده و نگاهی به عظمتش انداختم.
با اون همه دارایی محب، چیزی کمتر از این هم انتظار نمی‌رفت!

نگاهی به اطراف انداختم.
اکثر خونه ها بافتی شبیه به خونه محب داشتن.

دوباره نگاهم رو به در سفید رنگ خونش کشوندم‌‌.
خونه ای که از بیرون، هیچی از اسرار داخل بروز نمیداد.

هرکسی که از بیرون میدیدش، فکر می‌کرد چه خانواده خوشبخت و خوش شانسی توش زندگی می‌کنند.
اما نمیدونست همین خونه تبدیل به یه تابوت خیلی زیبا برای دو نفر شده بوده!

محب هنوز اینجا زندگی میکرد؟؟
قطعا بعد از ۶ ماه خونه رو بازسازی کرده بود، اما خاطراتش رو میخواست چیکار کنه!؟

هم خاطرات دو نفره خودشون، هم خیال رابطه ای که زنش با رفیقش، تو این خونه داشتن!

قطعا هضم این اتفاقات کار آسونی نبود.
پس بهش حق میدادم اگه بخواد پرخاشگر یا عصبی باشه!

به همین‌ دلیل نمی‌تونستم و حتی نمی‌خواستم که بابت برخورد غیر حرفه ایه ظهرش ازش دلگیر باشم و خرده بگیرم.

این آدم قسمت عظیمی از مغزم رو درگیر خودش و مسائل مربوط بهش کرده بود.

همچنان تو فکر محب بودم که توجهم به مغازه رو به روی خونش جلب شد.

مغازه سوپر مارکتی که صاحبش تازه داشت کرکره برقیش رو بالا میداد.

این آدم اگه اون شب هم تو مغازش بود، بهترین منبع اطلاعاتیم میتونست باشه!