[رمان] [انتقام درونی شیطان] چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ Harley ۰ نظر

 

نفس عمیقی کشیده و کاغذ رو برداشتم.

" میدونم قهوه رو نمیخوری و احتمالا دور میریزی!
حتی ممکنه از پیام هشدار آمیزم هم، بجای ترسیدن، عصبی بشی!
اما مطمئن باش منی که اینقدر خوب میشناسمت و برات وقت میذارم، حرف الکی و صرفا برای سرگرمی بهت نمیزنم عزیزم.
تو یه پروژه بلند مدتی برای من و نمیخوام به این زودیا، مهره سوخته بشی! "

از این همه چرت و پرتی که نوشته بود، فقط قسمت " پروژه بلند مدت " هی تو سرم زنگ می‌خورد.

این عوضی فکر کرده کیه که با من اینطوری صحبت میکنه؟!؟!
به من میگه پروژه بلند مدت؟!!

دوباره خواستم گوشیم رو بردارم و چنتا حرف درشت بارش کنم، اما بعد پشیمون شدم‌‌.

اون دقیقا هدفش همینه!
بر خلاف تمام چرندیاتی که نوشته، فقط قصدش اخاذیه!

با چنتا نفس عمیق و تکنیک های مدیتیشنی که تازگی ها یاد گرفته بودم، بالاخره به رخت خواب رفتم.
اما اینقدر ذهنم مشغول بود که خوابم نمی‌برد.

شاید هم بخاطر این بود که قهوه آخر شبم رو نخورده بودم‌.
قهوه برای من مثل مسکن عمل می‌کرد، همونقدر تسکین دهنده و خواب آور‌.

از وقتی که برای کنکور مجبور بودم شبا بیدار بمونم و درس بخونم، شروع به خوردن هرشب قهوه کردم.

جوری که حتی بعد از اون هم جز روتین شبانم، محسوب می‌شد.
جوری که بدنم بهش عادت کرده بود. دیگه نه تنها هوشیار نگم نمی‌داشت، بلکه خواب آروم تری رو هم، بهم هدیه میداد!


تمام شب با خواب های پریشون گذشت.
خواب جنازه های سوخته، جنازه هایی که با کمی دقت، قیافه خودم رو توشون میدیدم‌.

بالاخره ساعت ۸ با کرختی از جا بلند شدم.
با اینکه تمام خستگی دیروز و خواب کلافه دیشب، داشت دوباره به سمت تخت خواب دعوتم می‌کرد، اما مقاومت کرده و حاضر شدم.

تو همون حین یه پیام صوتی هم برای محب فرستاده و خواستار یک قرار ملاقات برای تایم عصر شدم‌.

شاید تاثیر خواب های دیشب بود، یا حرف های اون مرد ناشناس، اما تمام حس خوب و هیجانی که نسبت به این پرونده داشتم، جاش رو به یه اضطراب و نگرانی ناشناخته داده بود!

تمام طول روز اون حس عجیب باهام بود.
حتی گاهی اینقدر شدید میشد، که میخواستم شماره محب رو بگیرم و عذرش رو بخوام.

اما بعد با یکم فکر، پشیمون میشدم‌.
اینکه بعدا از این تصمیم ناگهانی و احساسیم چقدر پشیمون میشم و ممکن بود چه موفقیت و موقعیت های شغلی آینده رو از دست بدم؛ مانع انجام دادن تصمیمم میشد!

تایم استراحت و ناهارم بود که شماره محب رو روی گوشیم دیدم‌.
سعی کردم اون حس بد رو از خودم دور کنم و با نهایت ادب، جوابش رو بدم‌.

تماس رو وصل کرده و خواستم سلام کنم، که اون تند تند و بدون وقفه، شروع به صحبت کرد‌.

_ خانوم من امروز تایم خالی ندارم که برای ملاقات هماهنگ کنم!
شما همیشه باید ۲۴ ساعت زودتر به من اطلاع بدید که برنامه هام رو فیکس کنم.
حالا امروز که گذشت؛ خودم یه تایم برای بعد مشخص میکنم و بهتون اطلاع میدم‌؛ روز خوش!

و بلافاصله قطع کرد.
دهن من هنوز همون فرمی که برای حرف زدن باز کرده بوده بودم، مونده بود.

با حرص و بهت گوشی رو از خودم فاصله داده و به صفحه خاموشش خیره موندم.

این آدم دیوونه بود؟؟
مشکل شخصیتی داشت؟!
نه به اون ادب و احترام اون روزش توی دفتر، نه به بی ادبی امروزش پشت گوشی!

هرکی نمیدونست، فکر میکرد انگار با دونفر کاملا مجزا، برخورد داشتم!

با همون اعصاب داغون، به کافه کنار شرکت رفتم.
پاستا سفارش داده و سرم رو با اینستاگرامم، گرم کردم.

کمی پستای دوستام رو دیده و لایکشون کردم.
اکثر دوستا و هم دوره ای های دانشگاهم، ازدواج کرده و حتی یکی دوتا بچه هم داشتن.

یا اگه مجرد بودن؛ یا رابطه های جدی با دوست پسراشون داشتن، یا مطلقه بودن!

تنها مجرد و بدون رابطه جمعشون من بودم، برای همین باعث شده بود ازشون فاصله بگیرم و راه خودمو ادامه بدم.

به سرم زد ببینم محب هم پیج داره یا نه؟!
اسمش رو سرچ کردم که پیج میلیونیش بالا اومد!

البته که دور از انتظار هم نبود.
این آدم توی صنعت و حرفه ی خودش حرفی برای گفتن داشت و به شدت محبوب بود!

با اون ظاهر انکادر و موجه ای هم که داشت، این همه طرفدار، قابل هضم بود.

همه پستاش یا عکس از خودش بود، یا محیط کارخونش و کارگر هاش‌.

زیر عکسای خودش پر شده بود از قلب و بوس ها، تعریف و تمجید دخترا!

هرچند نمیتونستم شماتتشون کنم.
من هم این همه زیبایی مردونه رو تمجید می‌کنم، فقط بروز نمیدم!

اما نکته ای که جالب تر و جذاب تر از عکساش بود، عکسایی بود که از کارگر هاش پست کرده بود.

عکس آدم های مختلفی که توی کپشن، داستان زندگیشون رو نقل کرده بود.
آخر داستان هم نوشته بود با اجازه خودشون، عکس و داستان رو به اشتراک گذاشته.

این حرکت و اخلاقش، بیشتر از قیافه و کت و شلوار های خوش دوختش، منو جذب کرد.

اینکه نه تنها با کارگرهاش، رفتار رئیس و زیر دستی نداشت، بلکه باهاشون رفیق بود و معاشرت می‌کرد.
اینقدر که اون ها باهاش درد و دل کرده و داستان زندگیشونو تعریف کنند‌!

هرکسی، مخصوصا تو موقعیت و ثروت محب، توانایی همچین برخوردی نداشت!

وقتی به خودم اومدم که دیدم اون حرص و عصبانیتی که ازش داشتم، نه تنها به کل از بین رفته؛ بلکه جاش رو هم به یه لبخند داده.

با همون لبخند مشغول وارسی پستای قدیمی ترش شدم، که یه عکس نظرم‌ رو جلب کرد.

عکس دو نفره ای که کپشنش، به این مضمون بود:
" من و بهترین شریک دنیا!
شراکتی که صرفا فقط مادی نیست، بلکه شراکت روح های ماست! "

عکس دو نفره محب و شریکش، احسان بود!
از دستایی که دور گردن هم انداخته بودن و خنده های از ته دلشون؛ یا حتی متنی که براش نوشته بود، مشخص بود که فقط یه شراکت ساده بینشون نبوده، بلکه یه رفاقت عمیق و ریشه دار بوده!

اما سوال اینجاست که برای چی محب باید دروغ بگه و رابطه دوستانش رو با احسان مخفی کنه؟؟!!

جوری که اون روز ازش حرف میزد، حتی ناراحتی و دلخوری نبود، بلکه فقط بی تفاوتی و سرما بود!

برای همین منو مجاب کرد که حرف هاشو باور کنم و احسان رو فقط تو جایگاه یه شریک، قرار بدم.

اما الان با دیدن این پست، معادلات توی ذهنم بهم ریخته بود و چندین و چند سوال جدید، تشکیل شده بود!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">