جمعه بهترین روز هفتست!
هم میتونم به نظافت خودم و خونه برسم، هم کارای عقب افتاده پرونده هارو انجام بدم.
از صبح زود که بیدار شدم، مشغول گردگیری و جارو و شستن ظرفایی که از ۲ روز پیش تو سینک مونده بودن، شدم.
گاهی اگه ظرف کم نمیاوردم، تا یه هفته سمت سینک و شستنشون نمیرفتم.
بعد از اون هم یه حموم حسابی کرده و با همون حوله نیم وجبی، از خستگی روی تخت افتادم.
وقتی بیدار شدم که کم کم داشت افتاب غروب میکرد و من هنوز نهار نخورده بودم.
بعد از یه ته دلی گرفتن، پشت میز تحریر گوشه اتاقم نشستم.
عینک طبی مطالعم رو به چشمام زده و پرونده هارو جلو کشیدم.
اول از همه سراغ پرونده محب رفتم.
حس هیجانی که به این پرونده داشتم غیر قابل اجتناب بود!
کیس پر رمز و رازی که هر گوشش، پر از اتفاق مرموز بود.
پرونده ای که زیر دستم بود، مشابه پرونده پلیس بود و مجد اون همه اطلاعات کامل و جامع رو، با کلی رشوه بدست اورده بود!
صفحه اول شامل چند عکس از جنازه ها و یه اتاق کاملا سوخته بود!
جنازه هایی که به هیچ عنوان قابل شناسایی نبودن.
صفحه دوم گزارش پلیس کشیک بود.
مشغول خوندن شدم که اطلاعات جالبی بدست اوردم!
پلیس کشیک، ساعت ۵ صبح با زنگ همسایه ها به محل آتش سوزی میره.
فقط ۲تا اتاق و کمی از راهرو تو کل خونه سوخته بودن!
اتاق ماساژ و اتاق خواب اصلی که با یه در بهم متصل بودن!
موقع آتش سوزی اون در باز بوده و از این طریق، آتش به اتاق خواب هم راه پیدا کرده و همه چیز رو با خودش سوزونده.
حتما قبل از پخش شدن شعله، از دودش بیهوش شده بودن، که نتونستن به موقع فرار کنن و خودشون رو نجات بدن!
دوباره به جنازه های سوختشون نگاه انداختم.
با اینکه آدم ترسو یا بد دلی نبودم، اما با نگاه کردن بهشون، یه حس بد و منفی ای تو دلم میپیچید.
اینکه قطعا اونا هم حرف هایی برای گفتن داشتن و الان دیگه، برای همیشه ساکت شدن!
صورت های کاملا سوخته که فقط کمی از موها و پوست سرشون مشخص بود.
باز وضع بدنشون بهتر بود و سوختگی پراکنده تری داشت.
انگار اول تاج تخت و ملافه های اون قسمت آتیش گرفته که سر و صورتشون بیشترین میزان سوختگی رو داشته!
ورق زدم و رفتم صفحه بعد.
این صفحه گزارش دقیق کالبد شکافی بود.
علت مرگ هردو، سوختگی زیاد بود.
اما چیزی که نظرم رو جلب کرد، پشت کمر مرد بود که کمتر از بقیه بدنش سوخته بود، آثاری از کبودی و خون مردگی دیده میشد!
اینجا قطعا یه خبرایی بود!
باید خودم از نزدیک محل حادثه رو میدیدم و براش تصمیم میگیرفتم.
تو همین فکرا بودم که فردا با محب یه قرار ملاقات ترتیب بدم، که زنگ خونه زده شد.
چون توقعش رو این موقع شب نداشتم، ترسیده هینی کشیدم.
با نواخته شدن دوباره زنگ خونه، به خودم اومده و بعد از انداختن یه شال دور شونه هام، به اون سمت حرکت کردم.
از چشمی در که نگاه کردم و سرایدار ساختمون رو دیدم، نفسم رو آسوده بیرون فرستادم.
با این حال بازم زنجیر درو باز نکردم و با همون در نیمه باز، علت اومدنش تو این موقع شب رو جویا شدم.
_ والا خانوم یه پیک اومد این رو داد که برسونم به شما.
مشخصات شما و آپارتمانتون رو داد و گفت هزینشم پرداخت شده.
نگاهی به باکس ماگ قهوه توی دستش انداختم.
حدس اینکه کی این رو فرستاده، کار سختی نبود!
با دندون های روی هم فشرده شده، باکس رو از سرایدار گرفته و تشکر سرسری کردم.
هنوز میخواست پر چونگی کنه که در رو روی صورتش بستم.
برگه یادداشتی که به ماگ چسبیده بود رو برداشتم.
مثل دفعه قبلی، یه نوشته چاپی!
" خانوم وکیل بد اخلاق من حرفات رو نشنیده میگیرم و بازم بهت توجه میکنم!
اینم قهوه آخرشبی که همیشه تو رخت خواب میخوری.
خوب بخوابی بیبی....! "
" قهوه آخر شبی که همیشه تو رخت خواب میخوری " ؟؟؟؟
این آدم حتی تایم دستشویی رفتن من رو هم داشت!
من هرچی گشته بودم، چیز خاص و مشکوکی تو خونه پیدا نکرده بودم.
باید از یه آدم متخصص تر یا پلیس کمک میگرفتم، اما به چه علتی؟!
این آدم اینقدر زرنگ بود که بدون هیچ رد پایی کاراش رو پیش میبرد و همیشه چندین قدم ازم جلو تر بود.
مثل همین نامه های چاپی که نمیخواست من حتی دست خطش رو ببینم!
انگار براش قابل پیش بینی ترین موجود عالم بودم، جوری که همیشه مهره هاش رو به درستی میچید و بازی رو به نفع خودش، پیش میبرد!
با عصبانیت برگه رو توی دستم مچاله کرده و ماگ رو توی سینک، خالی کردم.
واقعا توقع داشت چیزی که فرستاده رو بخورم؟؟
که بعد با خیال راحت بیاد سروقتم و تو بیهوشی، هرکاری که دلش میخواد باهام بکنه؟!؟
کمی دیگه خودم رو توی آشپزخونه مشغول کرده و سعی کردم حرص و جوشم رو، با جا به جا کردن الکی ظروف و دوباره شستنشون، خالی کنم.
وقتی کمی آروم تر شدم، دوباره به اتاق خواب برگشته و نگاهی به پرونده نیمه باز انداختم.
خواستم سرسری نگاهم رو ازش بگیرم، که یه برگه زرد روی بقیه کاغذ ها، به چشمم خورد.
به سرعت سرم دوباره به همون جهت برگشت.
مطمئنم که وقتی آخرین بار به پرونده نگاه کردم، همچین چیزی رو تو پرونده ندیده بودم.
من هم که چیزی به برگه ها اضافه نکرده بودم!
با قدم های آروم و ضربان قلبی که هر لحظه بیشتر میشد، به سمت میزم حرکت کردم.
کاغذ کوچک زرد رنگ رو، به آهستگی برداشتم.
با خوندنش، نفسم تو سینه حبس شد.
" این پرونده ای نیست که بخوای خودت رو در گیرش کنی عزیزم!
بهتره هشدارم رو جدی بگیری و همین اول کار عقب بکشی!
مطمئنم وقتی جلو تر بری خودت متوجه این موضوع میشی، ولی اونجا دیگه راه برگشتی برات نیست! "
وحشت زده قدمی به عقب برداشتم و کاغذ رو روی میز رها کردم.
به سرعت نگاهم به سمت بالکن چرخید.
مطمئنم همون موقعی که از حموم اومدم، در بالکن رو بستم تا سرما نخورم
اما الان پرده حریر آویزون جلوی در، با هر وزش بادی که از در باز میومد، حرکت میکرد و عقب و جلو میرفت!
با عجله به اون سمت حرکت کرده و در رو محکم بستم.
همونجا پشتم رو به در تکیه دادم و چشمام رو محکم، روی هم فشردم.
این کی بود که اینقدر راحت میتونست هرکاری که میخواد باهام بکنه و ککش هم نگزه؟؟؟
حقیقتا بیشتر از حس ترس، حس عصبانیت و حرص بود که زیر پوستم جریان داشت!
با یه ماگ قهوه، جوری سر من رو گرم کرد که خیلی راحت بتونه بیاد توی خونه من، تو اتاق منو و هرکاری که دلش میخواد بکنه.
فقط اگه بتونم یه آتو، کوچیک ترین آتویی، ازش پیدا کنم، چنان پرونده ای براش درست کنم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن!
تکیم رو از در بالکن گرفتم.
گوشیم رو با حرص از روی پاتختی چنگ زده و براش تایپ کردم.
- ممنون از دلسوزی مسخرت، اما بهترین لطفی که تو میتونی در حقم بکنی اینه که بی خیالم بشی و دست از این موش و گربه بازی مسخره برداری!
شاید تو خیلی بیکار و علاف باشی، ولی من تایم برای این مسخره بازی ها ندارم و سرم شلوغه!
پس یا مثل یه مرد پا جلو بذار و بگو چی ازم میخوای، یا دیگه مثل ترسو ها بهم پیغام پسغام نرسون!
دست به کمر منتظر پیامش شدم.
بعد از چند دقیقه وقتی دیدم خبری نشد، بیخیال شده و برای خواب آماده شدم.
بالاخره یه جا خودش خسته میشد.
یا پا پیش میذاشت و تکلیفمون رو مشخص میکرد، یا بیخیال میشد و دست از سرم برمیداشت!
بعد از مسواک زدن، به سمت تخت برگشتم.
خواستم لای ملافه رو کنار بزنم تا بخوابم، که متوجه یه برگه دیگه، روی روتختی شدم.
به سرعت دوباره نگاهم رو به سمت بالکن برگردوندم، اما همونطوری بسته و قفل شده، باقی مونده بود.
پس حتما این برگه رو هم با همون برگه گذاشته و من تازه متوجهش شدم!