انگار از رفتارم متعجب بود، که دست اون هم توی مسیر خشک شده و برای برداشتن لیوان مردد بود.
سعی کردم با نفسی عمیق، کمی از اون استرس و حال بدم کم کنم و حرفه ای تر، برخورد کنم!
کم نبودن آدمایی که از دستکش چرمی استفاده میکردن!
پس باید به همشون مظنون میشدم؟؟
با لبخندی مصنوعی، دوباره لیوان رو تعارف زده و به سرجام برگشتم.
ناخداگاه دوباره چشمام میخ دستکش هاش شده بود و دنبال رد و نشونه ای از تشابه میگشت!
نگاهم رو همونجا نگه داشته و پرسیدم:
_ امروز وقتی داشتم میومدم سرکار، ماشین دمای هوا رو ۳۴ درجه نشون میداد!
انگار متوجه منظورم نشده بود که اونطوری گنگ، بهم نگاه میکرد.
ادامه دادم:
_ هوا یه مقدار برای پوشیدن همچین دستکش هایی گرم نیست؟؟
شما همیشه عادت دارین از دستکش چرمی استفاده کنید؟!
به پشتی کاناپه تکیه داد و برای چند دقیقه، فقط بهم خیره موند.
من هم سعی کردم با تمام حس بدی که از چند دقیقه پیش، تمام بدنم رو فراگرفته بود، مبارزه کرده و نگاهش رو نگه دارم!
با اخم هایی درهم و بی حوصله، جواب داد:
_ من از نوجوونی به پوشیدن دستکش تو هر شرایط آب و هوایی عادت دارم خانوم!
قطعا شما هم به صنف کاری من آگاه هستید، پس چرم بودن دستکش های بنده، نمیتونه چیز عجیبی باشه که اینطوری ذهنتون رو درگیر کرده!
حواسم به جمله اولش پرت شده بود.
از نوجوونی به پوشیدن دستکش عادت داشته؟؟
من که هیچ رفتار وسواس گونه ازش ندیده بودم تا علت این اخلاقش رو، یه بیماری تلقی کنم!
نمیتونستم مستقیما به روش بیارم و حال و احوال بیماریش رو جویا بشم.
باید سوال و جواب هام رو برای وقتی که کمتر به این موضوع حساس شده بود، نگه دارم.
من به همین راحتی نمیتونستم بیخیال این موضوع بشم!
_ من عذرخواهی میکنم، بهتره که برگردیم به بحث اصلیمون.
من واقعا برای تراژدی که براتون پیش اومده متاسفم جناب محب؛ اما برای کمک بیشتر، بهتره که ریز اطلاعات رو هم داشته باشم!
سری به تایید تکون داد، که کاغذ و خودکاری از روی میز برداشته و شروع به نوشتن کردم.
تو همون حین مکالمه رو هم ادامه دادم:
_ کمی از شریکتون بگید!
حالت خودمونی تری به خودش گرفت.
آرنج دست هاش رو روی زانو هاش، ستون کرده و دستاش رو توی هم قفل کرد.
_ چیز خاصی نیست.
یکی از هم دوره های دوره کارشناسیم بود که وقتی کارگاه رو برای اولین بار زدم، سرمایه گذارش شد. بچه پولداری که هیچ استعدادی نداشت و فقط میخواست پول روی پولش بذاره!
اول موافق شراکت نبودم و درصدی باهم کار میکردیم، اما وقتی یبار کارگاه ورشکست شد، مجبور شدم باهاش شریک بشم.
شرط گذاشت فقط در ازای شراکت، کارگاه رو نجات میده!
نفسی گرفت و به نگاهی خیره به پارکت ها، ادامه داد:
_ فقط من نبودم که برد و باختم خیلی مهم نباشه، ۲۰تا کارگر محتاج، اونجا مشغول به کار بودن و همه چشم و امیدشون به من بود!
منی که اون زمان تنها داراییم همون کارگاه درب و داغون و یه ماشین قدیمی بود!
شراکت رو قبول کردم و با چنتا ایده خلاقانه و محصول جدید، تو کمتر از یه سال سرمایش رو ۲برابر کردم.
احسان عاشق این موفقیت روز به روزمون بود و دوست داشت قدمای بزرگ تر برداریم.
منم به بلند پروازی خودش بودم، اما جوانب عقلی رو هم همیشه درنظر داشتم.
اگه به اون بود تا الان چندین بار، گور کارگاه رو کنده بود!
به پشتی کاناپه تکیه داد.
کمی دیگه از لیوان آبش نوشید.
هنوز هم دیدن دستکش های چرمیش برام عجیب و استرس آور بود.
سعی کردم دیگه بهشون نگاه نکنم و روی نوشتن خودم، متمرکز بشم.
_ بالاخره کارگاه کوچیکمون رو تبدیل به یه کارخونه با کلی خط تولید جدید کردیم!
تو همون روزا بود که سحر بهم جواب مثبت داد و مشغول کارای عقد و عروسی شدیم.
_ شریکتون و همسرتون، قبلا همدیگه رو ملاقات کرده بودن؟؟
منظورم اینه که قبل از شما، باهم آشنایی داشتن؟!
کمی فکر کرد و و حینی که سرش رو به نشونه نه تکون میداد، گفت:
_ فکر نمیکنم!
اونا اولین بار تو شب عروسیمون همدیگه رو دیدن.
رفتارشون هم از همون موقع تا قبل از مرگشون، هیچ پالس مشکوکی نمیداد!
سری به تفهیم تکون دادم.
_ علت آتش سوزی خونتون چی بود؟!
_ گفتن اولین جا اتاق ماساژ سحر آتیش گرفت و کم کم کل خونه، گر گرفته.
_ اتاق ماساژ؟!
_ علایق سحر بود!
ماساژ و حتی بادکش درمانی.
تو اون اتاق پر از الکل های صنعتی و وسایل اشتعال زا بود، برای همین خیلی زود آتیش رو پراکنده کرد.
_یعنی همسرتون اونجا مشغول بکار بودن، یا برای مصرف شخصی همچین تجهیزاتی رو آماده کرده بودن؟!
_ مشغول به کار بود!
نگاه دقیقی به صورت خونسردش انداختم.
چرا هرجای داستانی که تعریف میکرد یه مشکلی داشت؟؟!!
_ قطعا شما و همسرتون جز قشر مرفه جامعه محسوب میشید و از پس مخارجتون، به خوبی برمیاید.
پس به چه دلیل باید محل زندگیتون و محل کار همسرتون یک جا باشه!؟
نگاه دقیقی به چشمام انداخت.
نگاه خاصی که از ترجمه کردنش عاجز بودم!
_ از اول که این دوتا محل یکی نبود!
مطبی که خریده بودیم نیاز به بازسازی داشت و سحر موقتا برای اینکه مشتریاشو از دست نده و به کار مورد علاقش هم بپردازه، یکی از اتاق های خالی خونه رو به کارش اختصاص داد!
دوباره سری تکون داده و چند کلمه دیگه یادداشت کردم.
_ بسیار خب جناب محب من تمام فرمایشات شمارو گوش داده و نکته برداری کردم.
فقط مونده که نظر کارشناس های پرونده رو بخونم، تا اشراف کامل داشته باشم.
بعد از اون میتونیم به علت شکایت پدرزنتون بپردازیم.
به نظرم جلسه مون، تا همینجا برای امروز کافی باشه!
با احترام از جا بلند شده و مشغول بستن دکمه آخر کتش شد.
دستش روبه سمتم دراز کرد و گفت:
_ ممنونم از وقتی که گذاشتید.
نه به اون سردی و بی ادبی اول ورودش، نه به این صمیمیت و احترام اخرش!
چرا این مرد چنتا وجه متفاوت داشت؟؟!
دستش رو قوی فشردم که همون لحظه صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.
تا دم در بدرقش کرده و در جواب چشم های کنجکاو منشی ها، چشمکی زدم.
گوشیم رو از روی میز قاپیده و پیامی که برام اومده بود رو خوندم.
" امروز زیاد از حد جذاب و نفس گیر شده بودی خانوم وکیل! "
خب، اولین دستکش پوش اطرافم از لیست مضنونین خط خورد!
محب تمام مدت پیش من بود و ندیدم حتی برای چک کردن ساعت، به گوشیش نگاه بندازه.
پس این آدم مریض که اینقدر به من و زندگیم اشراف داشت کی بود؟!؟!
بعد از اتمام تایم کاری، از کافه نزدیک به شرکت قهوه گرفته و سمت خونه حرکت کردم.
این چند وقت، میزان مصرف کافئینم روز به روز بیشتر و نگران کننده میشد؛ اما باز هم نمیتونستم برای کنترلش کاری کنم.
کافئین تنها دلیل آرامش روزانم شده بود و از سردرد و استرس و فشار کاری نجاتم میداد.
کلید رو توی قفل انداخته و وارد خونه شدم.
هنوز هم گاهی اون حس ترس و اضطراب رو، قبل از ورود احساس میکردم.
بعد از کندن لباسام، با یه تاپ و شورت، ماگ قهوم رو برداشته و روی کاناپه نشستم.
سرم به قهوهام و تلوزیون گرم بود، که صدای گوشیم بلند شد.
قطعا که مزاحم همیشگی بود!
برای رفع خستگی و حوصلهی سر رفتم؛ پیامش رو خونده و آماده مکالمه شدم.
" خانوم زیبا و تحصیل کرده ای مثل تو قطعا میدونه که اینقدر کافئین چقدر براش ضرر داره! "
_ آمار فنجون های قهوه من رو هم، تو داری؟؟
نکنه کنترش برات میاد؟
" از صبح این فنجون چهارمته عزیزم! "
به سرعت از پشتی مبل جدا شده و سیخ نشستم.
واقعا حتی آمار قهوه خوردن من رو هم داشت؟؟
اصلا از من چیزی بود که از دست این بشر، مخفی مونده باشه!؟
اوایل که از این حرفا میزد شک کردم که توی خونم دوربین کار گذاشته باشه؛ اما هرچی گشتم نتیجه ای حاصل نشد!
اما حالا آمار کارای خارج از خونه و حتی دفتر توی شرکت رو کجای دلم بذارم؟؟!
واقعا این آدم کی بود؟؟
کم کم داشتم ازش میترسیدم!
تو همین افکار بودم که پیام بعدیش اومد:
" حس میکنم این حجم از مصرف کافئین برای کاهش استرسه!
میخوای راه حل ساده تر و بهتری رو برای کاهش استرس، بهت معرفی کنم؟! "
_ مثلا...؟!
بعد از پنج دقیقه انتظار، جوابش اومد:
" خود ارضایی! "
چی؟؟؟؟
الان چه غلطی کرد؟!؟
داشتم تند تند هرچی فحش بلد بودم براش تایپ میکردم که پیام بعدیش اومد.
با همون عصبانیت شروع به خوندن کردم.
" نمیخواد الکی جوش بیاری بیبی، این یه نیاز طبیعی بدنه !
ارضا شدن میتونه خیلی تو کاهش استرست تاثیر بذاره و افکارتو آروم تر کنه.
مگه شبا مشکل خواب نداری!؟
میتونی تایمش رو برای اون موقع تنظیم کنی، که بعدش مثل یه نوزاد، راحت تا صبح بخوابی! "
جدای از دونستنش برای مشکل خوابم، که دیگه چیز عجیب و جدیدی نبود؛ از این حجم از وقاحت و پروییش دهنم باز مونده بود!
چقدر یه آدم میتونست وقیح باشه که همچنان به این چرت و پرتاش ادامه بده؟!
جدای از اون من تا به حال به این مسئله اصلا فکر نکردم!
درسته کم سن و سال نیستم و باید این مسائل جنسی برام عادی باشه، اما همیشه اینقدر غرق در کارم بودم که این امور، جایی تو زندگیم نداشتن.
حتی چنتا رابطه ای که قبلا تجربش کردم هم، برمیگشت به همون دوران دانشجوییم و زمانی که وقت آزاد بیشتری داشتم.
از آخرین دوست پسر و سکسم چیزی حدود ۲یا۳ سال میگذره، اما این مسئله هیچ وقت اونطوری نبوده که باعث آزارم بشه!
پیام بعدیش روی صفحه نمایان شد:
" میدونم برخلاف پوسته محکم و قوی که دور خودت کشیدی، آدم خجالتی هستی!
اگه برات سخته که خودت اینکارو انجام بدی، من میتونم با افتخار، اینکار رو برات انجام بدم عزیزم! "
پس بگو این پیشنهاد و دلسوزی ها از کجا آب میخوره!
مرتیکه عوضی یه جوری با کلمات بازی میکنه و وسوسه انگیز بیانشون میکنه؛ که نزدیک بود وا بدم و ازش بخوام هرکاری که میخواد باهام بکنه!
فحش هایی که نوشته بودم رو پاک کرده و چیزی نوشتم که، بیشتر آزارش بده!
_ نه ممنون!
چیزی که زیاده مرد هرزست!
اگه به اون درجه رسیدم که بخوام استرسم رو با خودارضایی یا سکس کاهش بدم، از همونا، به صورت ناشناس استفاده میکنم.
احتیاجی به یه هرزه آشنا و مزاحم ندارم!