به خوبی میدونستم اگه برای ادعام دلیل و مدرک مهمی نداشته باشم، تلاشم بی فایدست!
با کرختی شال رو از روی سرم کشیدم که یه لحظه یاد سورنگی که بهم تزریق کرده بود، افتادم!
به سرعت خودم رو به جلو آیینه رسوندم و به دقت مشغول پیدا کردن جای تزریق شدم.
خیلی زود نقطه ریز و کوچیکی رو، روی گردنم پیدا کردم.
از ذوق جیغ خفه ای کشیدم.
معلوم شد اونقدر هم که فکرشو میکردم باهوش نبوده!
چطور میتونست همچین رد پای بزرگی از خودش بجا بذاره؟!
اگه واقعا آدم باهوشی بود باید فکر اینجاشو میکرد.
تو این قبیل کیس ها اصولا از مواد بی هوشی استنشاقی استفاده میکردن تا جای شکی باقی نمونه!
اما حالا با این جای تزریق، بالاخره یه چیزی توی دستم بود و میتونستم برای شکایت کردن، اقدام کنم!
دوباره شالم رو سر کرده و خواستم از خونه خارج بشم که صدای ضعیف سگم، پنی رو شنیدم.
دنبالش گشتم که پشت کاناپه مشغول بازی گوشی پیداش کردم.
کمی تو ظرفش غذا ریخته و بعد از نوازش گلو و شکمش، از خونه خارج شدم.
هنوز ماشین رو استارت نزده بودم، که دوباره صدای نوتفیکیشن گوشیم بلند شد.
میدونستم کیه و اینبار دیگه ترسی توی دلم حس نمیکردم.
این آدم اصلا باهوش نبود و من الکی برای خودم بزرگش کرده بودم!
با خیالی آسوده تر، گوشی رو باز کردم که دیدم اینبار برخلاف اس ام اس، توی تلگرام پیام فرستاده.
پیویش رو باز کردم که دیدم یه عکس فرستاده.
لحظه ای دو دل شدم؛ نکنه این مرتیکه از بدن لختم عکس گرفته و حالا هم قصد تهدید داره؟؟
شاید نباید اونقدرا هم خوشحال میشدم و دست کم میگرفتمش!
اما باز هم هرچی بود حاضر نبودم دست از شکایت بردارم.
بالاخره با ترس و چند نفس عمیق عکس رو باز کردم که...
بالاخره با ترس و چند نفس عمیق عکس رو باز کردم که، اصلا اون چیزی که فکر میکردم نبود!
عکس از یه برگه ای آزمایش بود.
یه آزمایش خون معمولی بود و چیز خاصی توش دیده نمیشد.
تا اینکه چشمم به اسم بیمار خورد.
اسم و فامیل من به عنوان بیمار ثبت شده بود!
اما من که خیلی وقته آزمایش خون نداده بودم!
وقتی تعجبم بیشتر شد که نگاهم به تاریخ آزمایش افتاد.
تاریخ برای دیروز بود؟؟
مگه همچین چیزی هم ممکنه؟!
مطمئن بودم یه برگه آزمایش جعلیه که هیچ صحتی نداره؛ اما همه چیزش واقعی بود و نمیشد از توش چیز مشکوکی پیدا کرد.
وقتی اسم آزمایشگاه رو خوندم، به سرم زد ممکنه حتی اون هم الکی و فتوشاپ باشه.
باز هم برای اطمینان، اسم آزمایشگاه رو توی اینترنت سرچ کردم.
برخلاف تفکرم، همچین آزمایشگاهی وجود خارجی داشت و حتی نزدیک خونه خودم بود!
بهتر شد؛ اینطوری حتی میتونستم از آزمایشگاه بخوام که اونا هم برای سو استفاده از اسمشون، شاکی باشن!
با پوزخندی ماشین رو راه انداخته و به سمت آزمایشگاه روندم.
حتما میخواست با این برگه آزمایش فیک من رو از فکر مدرک تزریقش، منصرف کنه.
اما نمیدونست من از خودش کله خراب ترم و قراره پدرشو در بیارم!
به آزمایشگاه که رسیدم، مستقیم به سمت میز پذیرش حرکت کردم.
نرسیده به میز، با شنیدن اسمم از زبون کسی، ایستادم.
_ سلام تابش جون، خوبی عزیزدلم؟!
با تردید به پشت چرخیده و به دختری که روپوش سفید تنش بود و گویا من مخاطبش بود؛ خیره شدم.
_ من شمارو میشناسم؟؟
انگار دلخور شد که گفت:
_ وااا عزیزم به همین زودی منو فراموش کردی؟؟
_ من حافظه تصویری خوبی دارم خانوم محترم، اما مطمئنم که تا حالا شمارو جایی ندیدم!
خنده ای کرد و با حالتی کاملا خودمونی، به بازوم ضربه ی آرومی زد و گفت:
_ از دست تو تابش!
دیروز فقط ماسک داشتم که الان ندارما، فکر نکنم اونقدرا هم عوض شده باشم دیگه!
بیش تر از پیش گیج شدم.
این حجم از اتفاق پشت هم، از مخیلم خارج بود و توانم رو داشت به شدت، تحلیل میبرد!
_ ببخشید خانوم محترم اما فکر کنم که اشتباه میکنید و عوضی گرفتین!
من برای اولین باره که اینجا اومدم و مطمئنم که قبلا هم هرگز شمارو جایی ملاقات نکردم.
روز خوش!
همونطور هاج و واج رهاش کرده و به مسیر خودم ادامه دادم.
با حرفای زنه به این پی برده بودم که قطعا اینجا یه کاسه ای زیر نیم کاسست و همینطوری اتفاقی، اسم این آزمایشگاه نرفته روی اون برگه آزمایش!
به پرستار روبه روم سلام کرده و عکس رو بهش نشون دادم:
_ خانوم این برگه آزمایش مربوط به این آزمایشگاست؟؟
نگاه دقیق انداخت و بلافاصله تایید کرد.
_ میشه لطف کنید سابقش رو توی سیستمتون چک کنید؟؟
حس میکنم اشتباهی رخ داده!
قبول کرد و مشغول گشتن دنبال آزمایش شد.
_ خانوم تابش احمدی، ۲۹ساله، آزمایشی هم که انجام دادید چکاپ کامل بوده، اطلاعات درسته؟؟
چشمام رو روی هم فشرده و به سختی، سری به نشونه تایید تکون دادم.
چه اتفاق کوفتی دقیقا داشت میوفتاد؟؟
من کی آزمایش داده بودم که خودم خبر نداشتم؟؟
_ خانووم؟؟ امر دیگه ای هم هست؟
با صداش به خودم اومد.
_ بله میشه لطف کنید ببینید مسئول نمونه گرفتن از من کی بودن؟
امروز هم تو آزمایشگاه تشریف دارن؟؟
خانومه که مشخص بود از سوالای من کلافه شده، زیر لب غرغری کرد و دوباره توی سیستمش مشغول گشتن شد.
_ بله خانوم الماسی مسئول نمونه شما بودن.
امروز هم توی اتاق ۶ تشریف دارن.
تشکر سرسری کرده با عجله به سمت اتاق ۶ حرکت کردم.
بالاخره باید به سر این کلافه پیچ در پیچ میرسیدم!
به اتاقی که رو درش " اتاق نمونه گیری ۶ " نوشته شده بود؛ رسیده و با تقه ای به در، وارد اتاق شدم.
با دیدن کسی که مسئول نمونه گیری بود، خشک شده سر جام ایستادم!