با قدمی که برداشته بود، ساکت شده بودم و حالا منتظر حرف زدنش بودم.
خیلی منتظرم نذاشت و حینی که به پشت سرم و اون تابلو دردسر ساز نگاهی مینداخت، گفت:
_ حالا چی نظر این خانوم محترم رو جلب کرده؟
نفسی گرفته و سعی کردم دوباره به همون تابشی که تو همه شرایط، به خودش مسلط بود، تبدیل بشم.
_ من قصد جسارت نداشتم!
خدمتکارتون که رفت، شما هم بی توجه به مهمونی که دعوت کرده بودین، حموم بودید!
این شد که من کمی حوصلم سر رفت و مشغول دیدن و خوندن تابلو شعراتون شدم.
لحظه آخر هم این تابلو چشمم رو گرفت و نتونستم رو کنجکاویم سرپوش بذارم.
من واقعا عذر میخوام اگه پا به حریم خصوصیتون گذاشتم!
جوری ماهرانه توپ رو تو زمینش انداخته بودم که الان طلبکارانه، منتظر عذرخواهیش هم بودم.
انگار اون هم متوجه هدفم شده بود، تک خنده ای کرد که دوباره عضله های محکم و مردونش، تو چشمام برق زد!
من چرا وضعیت و پوشش نا به سامانش رو فراموش کرده بودم؟؟
منه بی جنبه با وجه های دیگش حالی به حالی میشدم، چه برسه به الانی که اینطوری برهنه مقابلم ایستاده و جاذبه های مردونش رو بیشتر تو چشمم، فرو میکنه!
_ کاملا حق با شماست خانوم محترم!
قصور از من بود که مهمونم رو تنها ول کردم تا حوصلش سر بره و بخواد خونه رو زیر و رو کنه.
اگه منو ببخشی میرم زود حاضر میشم که بیشتر از این معطلت نکنم!
متوجه طعنه های توی جملش شدم، اما قبل از اینکه فرصتی برای جواب دادن و دفاع کردن پیدا کنم، ازم فاصله گرفت و به اتاق برگشت.
اصلا این یهو از کجا پیداش شد که پشت سرم وایستاده بود و از شانسم من صاف رفتم تو بغلش!؟
دوباره به پذیرایی و مبلی که از بدو ورود روش نشسته بودم، برگشته و این بار واقعا مثل یه خانوم محترم، منتظر دایان شدم.
خیلی طول نکشید که حاضر و آماده تو کت شلواری خوش دوخت، در حالی که داشت با دکمه سر آستینش ور میرفت از اتاق خارج شد.
دستکش های چرم مشکی که دستش بود، نگاهم رو چند ثانیه اونجا نگه داشت.
چرا وقتی که از حموم اومده بود و لباسی تنش نبود به دستاش توجهی نکردم؟!
اون موقع هم دستکش دستش بود؟!؟!
اینقدر مشغول کلکل و دید زدن اندام ورزیده و مردونش بودم که حواسم به دست های همیشه پوشیدش نبود!
کمی تو ذهنم مرور کردم که یادم اومد.
همون اول که یه نگاه کلی بهش انداخته بودم، یه حوله به صورت شل روی دستاش افتاده بود که مانع از دیدن پوست دستش میشد!
این نمیتونست اتفاقی باشه و قطعا یه ماجرایی پشت این قضیه بود!
یادم اومد که وقتی توی پیجش گشت میزدم و عکسای قدیمیش رو میدیدم هم، همیشه دستکش پوش بود!
پس اون که گفته بود از نوجوونی به پوشیدن دستکش چرمی عادت داشته، دور از باور نبود.
وقتی به نزدیکیم رسید، من هم از جا بلند شده و با برداشتن کیفم، اعلام آمادگی کردم.
به اتفاق از خونه خارج شده و سوار آسانسور شدیم.
هر دو باری که میخواستیم از در عبور کنیم، با احترام گوشه ای می ایستاد و با باز نگه داشتن در، منتظر میشد تا اول من رد بشم.
من آدمای زیادی رو اطرافم دیده بودم که برای چاپلوسی و تملق از این کارا میکردن، اما مشخص بود که احترام و ادب دایان ذاتی و واقعیه ایه!
از لابی گذشتیم و به سمت ماشینی که رو به روی ورودی پارک شده بود، حرکت کردیم.
در عقب رو برام باز کرده و منتظر شد تا سوار بشم.
بعدش هم خودش روی صندلی جلو جاگیر شد.
از جایی که نشسته بودم نیم رخ راننده برام کمی آشنا میزد.
برام جالب بود که با شخصی که ساعتی قبل به دنبالم اومده بود، فرق داشت.
با کمی فکر کردن، یادم اومد همونی بود که روز اول با دایان به دفتر محب اومد و وقتی که ما به دفتر من رفتیم، دیگه ندیدمش!
یادم مونده بود که هیکل درشت و قد بلندی داشت، جوری که همون روز فکر کردم بادیگاردش بود!
حالا هم که راننده شده بود، گویی این آدم همه کاره دایان بود!
چرا اونو دنبال من نفرستاده بود؟
از سکوتی که توی ماشین جریان داشت کمی کلافه شده و با دیدن روزمرگی مردم عادی، سعی میکردم خودم رو سرگرم کنم.
اما هر از چند گاهی ذهنم بهم خیانت میکرد و جایی حوالی صندلی جلو برای خودش پرسه میزد و خیال بافی میکرد.
درسته که پوسته محکم و ظاهر کاریم همرو فریب میداد و ازم یه فرد محکم و قوی نشون میداد که هیچ کمبودی توی زندگیش نداره، اما باز هم زیر این پوسته سنگی، من هنوز زن بودم!
زنی با تمام افکار و عواطف زنانه!
نمیتونستم خودم رو گول بزنم که!
من واقعا جذب شخصیت و و حتی ظاهر مقبول دایان شده بودم!
خیلی وقت بود که دیگه کسی به چشمم نیومده بود و نظرم رو آنچنان جلب نکرده بود، اما این مرد شدیدا کاریزماتیک بود!
جوری توی افکار و احساساتم رخنه کرده بود که متعجبم میکرد.
نه حرکت خاصی برای جلب توجهم کرده بود و نه حرف خاصی زده بود!
اما بدون هیچ کدوم این ها، من رو به شدت تحت تاثیر خودش و تمام جاذبه های لعنتیش قرار داده بود!
لحظه ای به خودم اومدم که متوجه شدم چند دقیقه ست از آییه بغل جلو، به دایان خیره شدم و وقتی به خودم اومدم که دیدم اون هم بهم خیره نگاه میکنه.
گوشه های چشمش کمی چین خورده بود و ردی از خنده تو صورتش نمایان بود.
اما عجیب اینجا بود که نه تنها از خنده و نگاهش ناراحت و معذب نشدم، بلکه منم لبخندی زده و به چشماش خیره شدم.
من نه اهل سرخ و سفید شدن بودم، نه رنگ به رنگ شدن!
حتی همون موقع که جوون تر و ناپخته تر بودم هم از این قبیل اخلاقا نداشتم.
حالا که دیگه سنی ازم گذشته بود و دقیقا میدونستم از زندگی و آیندم، چی میخوام!
از جسارتم، لبخندش بیشتر کش اومد و گوشه چشمامش کاملا چین خورد.
بالاخره نگاهم رو از چشم های مرموزش گرفته و با همون لبخند، دوباره به بیرون خیره شدم.
اگه میخواست حرکتی بزنه، از همین الان میدونستم که جوابم مثبته!
بالاخره به منطقه ویلا نشین رسیدیم و کمی بعد، راننده جلوی خونه ای که چند وقت پیش بهش سر زده بودم، نگه داشت.
اول از همه به سمت سوپر مارکتی که اون روز تخلیه اطلاعاتیش کرده بودم، نگاه انداختم.
از شانس بدم باز بود و از اونجایی که پشت صندوق ایستاده بود، دید کاملی به این سمت داشت!
دایان و راننده هم زمان از ماشین پیاده شدن.
راننده به سمت عقب و در سمت من اومد و در رو برام باز نگه داشت.
لبخندی زده و تشکری کردم که اون هم برخلاف ظاهر خشنش، با ملایمت و مهربونی جوابم رو داد.
سعی کردم به سرعت حرکت کنم و اصلا دیگه به سمت اون مارکت نگاه نندازم، تا صورتم رو نبینه و نشناسه!
کنار دایان ایستادم که در رو با ریموت توی دستش باز کرده و منتظر شد تا اول من وارد بشم.
خونش، حیاط و باغ آنچنان بزرگی نداشت و بیشتر شبیه یه باغچه بزرگ بود.
باغچه ای که طراوت و سرسبزیش رو از دست داده بود!
مسیر کوتاهی رو به اتفاق طی کردیم و جلوی ویلای انتهای حیاط ایستادیم.
ویلایی که به شدت معماری مدرنی داشت و در مغایرت عجیبی با حیاط و باغچش، بود!
با باز شدن در و زدن کلید های برق توسط دایان، قدمی به جلو برداشتم.
از همون ابتدا حس عجیبی از دیدن این خونه ته دلم شکل گرفته بود و حالا با هر قدمی که به جلو برمیداشتم، گویی شدت میگرفت!