لبخند کوچیکی روی لبم نشسته بود و دیگه از اون استرس اولیه، خبری نبود.

کمی بینمون به سکوت گذشت، که بالاخره شکستش و گفت:
_ پس من هماهنگ میکنم که ساعت ۴عصر فردا، راننده جلو خونت، منتظر باشه.

یه لحظه فکری از سرم گذشت که بلافاصله، به زبون اوردمش.

_ مگه شما آدرس خونه من رو داری؟!؟

مکثی که کرد، خودش پاسخگو سوالم بود.
انگار واقعا حسابی راجع به وکیلش تحقیق کرده بود که حتی آدرس خونش رو هم داشت!
دیگه چیا ازم می‌دونست؟!

_ مثل اینکه می‌دونی!
بسیار خب من راس همون ساعت میام بیرون.

با صدای آروم تری پرسید:
_ از اینکه یه سری چیز هارو راجع بهت میدونم، ناراحت میشی؟!

_ بهتره فردا حضوری، مفصل راجع بهش صحبت کنیم آقای دایان!

بعد از تاییدش، مختصر از هم خداحافظی کردیم.
پنی خوابالود رو توی جای خوابش گذاشته و مشغول مرتب کردن و چیدن، وسایلی که خریده بودم، شدم.

بعد از جا به جایی وسایل، کمی هم به سر و وضع خونه رسیدگی کرده و تمیز کاری کردم.

فردا جمعه بود و تایم تمیز کاری، اما با برنامه ای که دایان چیده بود، نمی‌تونستم به خیلی از کارام برسم.

غذای مختصری آماده کرده و بعد از صحبت با مامان و حامد، حال بهتری پیدا کردم‌.

هردوشون از اینکه خیلی وقته بهشون سر نزدم و همش خودم رو تو کار غرق کردم، شاکی بود‌ن.

من هم قول دادم که یه روز تو هفته آینده به دیدنشون میرم و این مدت رو، جبران می‌کنم.

غذای خودم و پنی رو آماده کرده و به کاناپه جلوی تلوزیون بردم.

همونجا هم بالشتی گذاشته و بدون جمع کردن ظرف های کثیف، از شدت خستگی، خوابیدم‌.

تو حموم مشغول شستن موهام بودم و از صدای آهنگی که از گوشیم پخش میشد هم، لذت می‌بردم.

همیشه عادت داشتم گوشی رو با خودم تو حموم ببرم و تو قسمت رختکن، بذارمش.

حموم نقلی خونه که جای کافی برای وان نداشت و فقط میشد، ایستاده دوش گرفت.

اما باز هم اون حس استقلال لذت بخشی که داشت؛ لذت و رفع خستگیش، از صد تا وان بهتر بود.

داشتم بدنم رو آبکشی می‌کردم که صدای آهنگ، با پیامکی که برام اومد، لحظه ای قطع شد.

بی‌خیال دوباره مشغول شست‌ و شو شدم که دوباره یه پیام جدید اومد.

پوف کلافه ای کشیده و سریع تر آبکشی کردم.
حوله رو دور بدنم گرفته و با حوله کوچک تری، مشغول خشک کردن موهام شدم.

یه دست به گوشی و یه دست به موهام، از حموم خارج شدم که دوباره صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.

نگاهی به اسکرینش انداختم که دیدم دوتا پیامک از بانک دارم و یکی از مزاحم همیشگی!

بدون دیدن پیامک های بانک، پیام اون مزاحم رو باز کردم.

" خانوم وکیل از شما بعیده که با گوشی میری حموم!
جدای از آسیبی که به خود گوشی وارد میشه، میدونی چقدر راحت و رایج شده هک کردن دوربین های گوشی؟؟! "

دستم تو موهام خشک شد.
الان داشت هشدار میداد یا اطلاع رسانی می‌کرد؟!

نکنه اونم همچین غلطی کرده؟!؟!
اون شبی که من تا صبحش بیهوش بودم، حسابی وقت داشته و هرکاری که دلش خواسته کرده!

اما اگه هگ کرده چرا تا الان خبری ازش نشده؟!
میتونسته خیلی راحت ازم اخاذی کنه و به چیزایی که میخواسته برسه!

پس چرا تا الان هیچ حرفی از خواسته هاش نزده؟
دیگه منتظر چیه؟!

همینطوری فکرم حسابی درگیرش بود و داشتم تو ذهنم رفتاراشو، دو دوتا چهار تا می‌کردم، از طرفی دیگه هم، مشغول پیدا کردن چسب کاغذی بودم.

بالاخره تو یکی از کشو های کمد دیواری پیداش کرده و با همون حوله روی صندلی میز توالت نشستم و مشغول چسب زدن به دوربین های پشت و جلوی گوشیم شدم.

برش های ظریفی به چسب دادم که در حین پوشوندن دوربین، خیلی هم تو دید نباشه! 

تو همین حین، صدای پیامک گوشیم، دوباره بلند شد.

" حرکت خوبی بود، اما بازم این ها نمی‌تونه جلو کسی رو که برای هدفش تلاش می‌کنه رو بگیره، مخصوصا یکی مثل من رو عزیزم! "

پیامک رو خونده و انگشت وسطم به سمتش گرفتم.
از این ضعف خودم و اعتماد به نفسی که اون داشت، دیگه حالم بهم می‌خورد!

نگاهی به ساعت انداختم که دیدم خیلی تایم برای آماده شدن ندارم و باید زودتر دست به کار بشم.

سعی کردم لباس پوشیدن و حاضر شدن رو تو ۴۵ دقیقه باقی مونده، انجام بدم.

بالاخره کارام تموم شد که با نگاهی به ساعت، فهمیدم هنوز ۵ دقیقه هم وقت اضافه اوردم.

خوشحال کلید و کیفم رو از روی پیشخون آشپزخونه برداشته و پنی به بغل، مشغول قفل کردن در شدم.

تو همین حین هم پنی بازیش گرفته بود و حینی که خودش رو به شال و مانتوم میمالوند، سعی داشت صورتم رو هم لیس بزنه که به سختی ازش فاصله می‌گرفتم، تا بیشتر از این آرایشم رو خراب نکنه.

به سرعت پنی رو تحویل خانوم جلالی داده و ازش خداحافظی کردم.

دقیقا راس ساعت ۴ به جلو در رسیدم، که دیدم ماشینی که دایان مشخصاتش رو برام فرستاده بود، روبه روی خونه پارک شده.

وقتی از در خارج شدم، پسر جوونی از ماشین پیاده شد و با لبخند، در رو برام باز نگه داشت.

انگار اون هم، مثل من از قبل مشخصاتم رو داشت و من رو می‌شناخت.

بهش لبخند زده و سوار شدم. حامد هم قبلا راننده شخصی داشت.

راننده ای که مسئول بود تو تایم نبودش، من و مامان رو هرجایی که میخواییم، ببره.

اما وقتی تو ۱۸سالگی، گواهینامم رو گرفتم، ازش خواستم که دیگه مرخصش کنه و ماشینی که تحت اختیار اون بوده رو، به من بده.

اون هم همین کارو کرد و به عنوان کادو تولد همون سالم، یه ماشین جدید برام خرید و به اسم خودم زد.

هرچی از حمایت های این مرد بگم، کم گفتم.
با اینکه تو سن کمی، زیر بار مسئولیت زن و بچه‌ی بزرگ رفته بود، اما از خیلی ها، بهتر از عهدش بر اومده بود!

همچنان تو فکر خوبی های حامد تو این چند سال بودم، که نفهمیدم کی رسیدیم.

وقتی به خودم اومدم که دیدم راننده دایان، در رو برام باز نگه داشته و منتظر پیاده شدن منه.